جستجوی این وبلاگ

۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

علت حیات 2


1- آیا میتوان گفت که با گذر فرد از محیطی آن محیط از بین میرود؟
2- آیا هر لحظه با گذرزمان با فرض حالت سکون دراتاقی به واقع ساکنیم؟(نه نسبت به محور فضا- زمان بلکه نسبت به ناظرهای بیرونی و درونی و خود)
3- آیا مکانها به نسبت مکانی ثابتند؟
4- فضا و زمان مفاهیمی وابسته اند یا مستقل؟
5- آیا رویداد ها برای همه ذهنها یکسان تعریف میشوند؟
6- فرق میان خواب و بیداری چیست؟
7- رؤیا و واقعیت نسبت به چه مرجعی بایسته است که تعریف شوند؟
8- آیا من هم میمیرم؟
9- این سؤالها چگونه ما را به بنیاد یا مبنای دنیا راهنمایی میکند؟


1- ابتدا تعریف فرد: ( فرد یعنی موجودی که به فرض معقول از نظر من دارای قوه دراکه مستقل است و مسائل را به فرض من میتواند در ذهن خود تحلیل نماید) سپس تعریف محیط: ( محیط یعنی مرجع شناخت فرد و به عبارتی دیگر آنچه که فرد درونش حرکت مینماید و به نسبت آن شناخته می گردد با وسایل ورودی که همان حواس هستند)با این دو تعریف به سراغ جواب میرویم: " معلوم نیست!" این منطقی ترین جواب ممکن است چرا که پس از گذر فرد از محیط 1، آن محیط هیچ ادله منطقی و قانع کننده درباره وجود و عدم خود به فرد نمیدهد. تنها در هنگام دریافت امواجی از محیط قبلی فرد پی به وجود آن مکان میبرد و نه حتی پس از دریافت امواج. حال این محیط میتواند ماهیت انسانگون داشته باشد و یا نداشته باشد. یعنی بالطبع این قضیه شامل انسانهایی هم میشود که ما میشناسیم.

2- سکون(تعریف): (فواصل تمام نقاط بدن با محیط پیرامون ثابت باشد). جواب: اگر ناظر درون اتاق باشد باید مطمئن شویم که آیا او از چشم دوختن به ما همان برداشتی را دارد که ما فکر میکنیم، اگر بر ما ثابت شد که همان است، جواب "مثبت" است و اگر ثابت نشد، جواب: "معلوم نیست". از دید ناظر بیرون از اتاق هم که جواب در هرحال "معلوم نیست" است چون با هیچیک از حواسش حرکت ما را درست تشخیص نمیدهد.از دید خود ما هم اگر در لحظه فکر به سکونمان باشد جواب :"مثبت" و در سایر لحظات جواب "معلوم نیست" است حتی اگر پس از لحظاتی دوباره خود را در وضعیت سکون قبل بیابیم.

3- :این سؤال را با این مثال باز مینمایم شیء
"A" از شیء "B" پنج متر فاصله دارد. آیا این فاصله ثابت است ؟ جواب : "معلوم نیست"! چرا که بلافاصله پس از اندازه گیری فاصله و دهان گشودن به ذکر آن امکان این هست که این فاصله دستخوش تغییر گشته باشد و در هر لحظه با هر اندازه گیری هر شخصی میتوان به صحت اندازه گیریهای قبلی پی برد وگرنه هیچ مرجع دیگری نیست که ثابت بودن یا تغییر یافتن آن را برایمان تشریح نماید .



4- فضا: هر چه دارای طول و عرض و ارتفاع باشد. زمان: محور عمود بر فضا که همیشه به جلو میرود و از برخورد آن با محور فضا رویدادها پدید می آیند. جواب : فضا و زمان مثل تمامی چیزهای دیگر مفاهیمی وابسته اند. وابسته به ما، وابسته به من. فضا نیست اگر من نباشم. زمان نیز. پس وقتی استقلال برای این دو واژه غیر ثبوتیست برای تمام اجزای هستی نیز صادق است به طریق اولی .

5- بالطبع احساس میشود جواب باید منفی باشد اما متاسفانه دوباره جواب، "معلوم نیست" است! چگونه میتوان در جای ناظران دیگر قرار گرفت تا متوجه جواب آری یا خیر شد؟! جواب: متاسفانه هرگز نمیتوان!

6- خواب: حالتی که در آن هر 5 حس یا همان لوازم ورودی از کار افتاده اند(نسبت به مرجع زمان بیداری) اما بدن به فعالیتهای حیاتی اش ادامه میدهد. بیداری : در این حالت 5 حس یا همان لوازم ورودی از کار افتاده اند(نسبت به مرجع زمان خواب) و بدن به فعالیتهای حیاتی اش ادامه میدهد. با این دو تعریف فرقی بین خواب و بیداری نیست. تنها فرق آن تسلسل و توالی رویدادها در حالت بیداریست که معمولا این وضعیت توالی در خواب رخ نمیدهد ولی اگر رخ داد خواب و بیداری کاملا تعریفی واحد دارند نسبت به هم.


7- رؤیا : آنچه نسبت به دستگاه واقعی، مجازیست یا به عبارتی آنچه که تنها در صورت بیرون رفت از آن پی به رویا بودنش میبریم و درون خود دستگاه هیچ مرجعی وجود ندارد که رویا بودن یا نبودن دستگاه را برایمان معلوم سازد. واقعیت : آنچه که توالی دارد و پیوستگی داستانش را مدام حس میکنیم. ضمنا واقعیت را می توان از آنجا هم تعریف نمود که غالبا در رویا مواد و مصالحش به چشم میخورد. با این تعاریف فوق مشخص میگردد که واقعیت را باید نسبت به رویا (همان لحظات مقطع و بی دنباله) و رویا را باید نسبت به واقعیت سنجید تا پی به وجودشان برد.

8- "معلوم نیست". چون همه آنچه مانند من است میمیرد پس این دلیلی بر این نیست که من هم میمیرم. چرا که مردن تنها حالتیست که در آن نه تنها همه حواس به ظاهر غیر فعال است، بلکه اعمال حیاتی نیز موجودیت ندارد. در این حالت چگونه میتوان به من اثبات نمود مرده ام؟! حتی اگر بمیرم و دوباره زنده شوم اصلا بر من اثبات پذیر نیست که ایا به واقع مرده ام یا زنده بوده ام

9- با توجه به سؤالات و جوابهای فوق به نظر میرسد که همه جوابها به "معلوم نیست" میرسند پس مبنای جهان نیز(که احتمالا قرار است از این سؤالها پی به آن ببریم) باید اصولا نامعلوم باشد
اما من میخواهم از معلوم نبودن جوابهای فوق به یک جواب تقریبا معلوم برسم ، بدین ترتیب :ا
می توان به این نتیجه رسید که دنیا (با تمامی شناسه هایش) صرفا یک محیط نقش بسته است در ذهن( حال از ذهن میتوان برداشت به خیال کرد، میتوان برداشت طبیعی یا فیزیکی کرد و یا هر نوع برداشت دیگری با این حال در ماهیت جمله فوق تغییری حاصل نمی شود). حال این ذهن که جایگاهش در مغز می باشد چونان یک محفظه حجیم، در طی زمان، شناسه های دنیا را در خود انبار مینماید. هر چه این فیلدهای اطلاعاتی طبقه بندی تر، پر حجم تر، خوش فرم وساخت تر، پر ادله تر و در نهایت ماندگارتر باشند، دنیا نیز به همان نسبت تعریفش متفاوت میگردد. همه میدانیم که دنیای یک کودک تعلیم نادیده یا یک اصولگرا چقدر با دنیای یک انسان فهمیده و متعالی متفاوت و در بعضی جهات حتی متغایر و متضاد است. حرف من باز از این هم فراتر است! من میخواهم به این نتیجه برسم که من به عنوان یک انسان تنها مجبورم در حیطه یافته های خودم دنیایم را بسازم(منظور از ساخت دنیای شخصی خودم، نه وهم و گمان من است که منظور و مقصود همین دنیای فیزیکی، عینی و ملموس من است). این دنیا به تعریف واقع دنیای من است ! در صحبتهای پیشینم من سعی بسیار نموده ام که خدا را شخصی نمایم اما امروز مجبورم نه تنها حیطه های متافیزیکی که محیط فیزیکی را نیز مشمول همین واقعیت بدانم؛ چرا که فکرش را بکنید اگر من نباشم این دنیا به واقع چیست؟! من و تو چنان از اتفاقات پیرامونمان و حتی وقایع اتفاق افتاده در گذشته( تاریخ) داد سخن میدهیم بدون اینکه واقعا بدانیم اینها واقعا صحیحند یا خیر؟ دنیا را ما رشته ای پیوسته و طویل در نظر می آوریم حالیا که به گمان من این میتواند کاملا خطا باشد! چه چیزی ما را به این نتیجه رسانده ؟ بیاییم قضیه را آنالیز نماییم:ا من با تو مثلا سر وجود جسمی به نام خورشید به توافق میرسیم. چرا؟ علت آن ساده است به نظر: من و تو هر دو با حواسمان خورشید را احساس و با مغزمان تعریف میکنیم و باز با استفاده از حواس و مغز بواسطه اطلاعات قدما که در اوراقی ثبت گردیده تعریف خود را منطبق میکنیم. هم با یکدیگر و هم با دیگرانی که آنها هم همین مراحل را گذرانده اند. پس با این روش ساده یعنی تعاریف مشترک از اجزای محیط به کمک حس و مغز، اتوماتیک مان خود و دنیا را رشته ای پیوسته و خود را جزو بسیار ریز و نا محسوس عالم به حساب می آوریم.حالا بیاییم کار دیگری کنیم؛ همین خورشید مورد مثال را در نظر بگیریم. من چرا و به چه دلیل محکم منطقی باید به این نتیجه برسم که خورشید فارق از وجود من نیز هست؟ از کجا باید مطمئن شوم که من به خورشید نیاز دارم و او هیچ نیازی به وجود من برای حیاتش ندارد؟ چه عاملی باید باعث بشود تا من خود را با تعاریف به من رسیده از خورشید تطبیق دهم و منهم خورشید را همان بشناسم که دیگری؟ مگر نه اینست که طبق تعریف عام، خورشیدی که من میشناسم به شناخت من غیر وابسته است؟ اگر واقعا اینطور است چرا باید آن را بشناسم؟ این سوالها را صرفا میتوانم با دو جواب برای خودم حل کنم
1- من یک روح همیشگی و پیوسته ام در قالبهایی متفاوت
2- من یک شخصیت مستقل و مجزایم که دنیا وابستگی اش را به من نمی تواند کتمان کند
یکی از این دو مورد حتما باید مبنای تعریف این دنیا باشد؛ به دلایل زیر:


1) باید بتوان تعریفی منطقی و ارضا کننده از وجود انسان(وجود خود) یافت
2) باید بتوان دلیلی برای مرگ و زندگی پیدا کرد
3) باید بتوان دلیل سعی دنیا در شناخت خودش به انسان را کشف نمود

4) باید بتوان یافت که چرا ما اینقدر محدودیم که حتی نمیتوانیم بفهمیم عاقبت ما و دنیای ما چیست؟


این سوالها را یکی از دو مورد بالا تنها جوابگوس
ت. یا من یک روح جاودانم و یا یک انرژی نا میرا هستم که در مقاطع مختلف با کالبدهای مختلف زاده میشوم تا به مرور اما نه با فهم از چگونگی به ارتقا برسم( اینکه چرا میگویم من و نه تو و یا نه همه ما آدمیان به این علت نیست که من خود را تافته ای جدا بافته از دیگران حس میکنم، بلکه صرفا به این دلیل است که من هرگز نمی توانم برای دیگران تکلیفی معلوم کنم مگر اینکه کسی با این نوشته خودش را نیز در چنین موقعیتی فرض کند که البته فرض او هم تنها و تنها برای خود او قابل دفاع خواهد بود) یا من یک محیط مستقل و نا پیوسته با تاریخم( که تاریخ سعی میکند ذهن مرا به این قضیه منحرف کند که من در طول حیات آدمیان دیگر و کاملا منطبق با آنانم!) که دنیا وجودش را مدیون وجود من است و اگر منی نباشم که او را نشناسم، او بی من هیچ است جالب اینجاست که هر دو تعریف فوق کاملا ارزش یکسان دارند و از این هم جالبتر اینکه هر دو انگار یک تعریف واحدند و آنهم اینکه : " چه من روحی پیوسته باشم چه کوانتایی مستقل در هر دو صورت بی وجود انرژی من دنیایی نمیتواند وجود خود را اعلام دارد و عارض گردد و به فعلیت در آید " چه من در پروسه فعالیت یا سنتز دنیا یک شاهد صرف و بی طرف باشم و چه دخیل و یاریگر، باز در هر دو حالت دنیا به وجود من نیاز مبرم دارد. همان طور که مثلا یک ورزشکار هم به مربی نیاز دارد برای تکمیل خود و هم به تماشاچی.