جستجوی این وبلاگ

۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

شکایت از خویش

روزی ز سر نا خوشی و فکر به فردا، بستم به خطا دیده خود بر همه تفریح
گویی که همین جان گرانسنگ که دارم، مفتست و وِرا نیست دگر ارزش تشریح

انگار که باید همه جسمم بشود غم، از فکر بر آن خرده متاعی که ندارم 
وین دانش اندوخته در طی حیاتم، لابد همه هیچ است و "همه" هیچ ندارم
 
بیش از سی و اندی به زمین زنده روانم، زین جایزه گویا که به کل دور روانم 
هر روز ز دیروز شده بیش سوادم، لیکن به نظر بیش شده حُمق و عنادم

از بس که ز شادی تنفس شده ام دور، در حین جوانی به نظر کهنه فگارم 
خاکم به سر ار دست ز شکوای نشویم، حق باشد همه زجر به جان و دل زارم 

بایست شوم شاد دوباره چو پریروز آن روز که یادش به نظر رفته ز یادم
آن گاه که از پر زدن کرم شدم گیج وانگاه که از شوق، دوان شد ضربانم 

وآن دم که ز تیر نگهی سخت شدم مست وانگاه که از بوسه شدی زنده لبانم
وانروز که از پرتو گرمی به وجودم صد بار شدی زنده و پر خون شریانم

وانروزکه از دیدن کهُسار شدم خاک واندم که شدم آب به دریای خیالم
وانروز که از دیدن فصلی ز طبیعت چونان بپرید هوش که بند رفت زبانم

آری! به نظر کردنی بر دفتر ایام، حتما بتوان یافت درآن، گاه حلاوت 
گربود دمی حال تو همچون من امروز، با یاد خوشی های قدیم، زی به طراوت