۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

نبرد قلم

باید ز لاکم بر روم، چون مــرد بر معبــر روم
ورنه به خاک اندر روم، با خفت و بی بر روم
کافیست این نا مردمی، وافیست این بی گندمی
تدبیر شیخــان قمی ، نبـود بجــز ســــردرگمی
شمشیر از رو بسته ام، از یاوه گویان خسته ام
از خاک ایران رسته ام، با بخردان پیــوسته ام
زادم به روز داوری ، دادم ســــتان گر یاوری
این نیست ازخوش باوری صرفا بوَد یاداوری
پُـر خوانم و از بر کنم ، کمتر هیاهــو سر کنـم
باید به خود باور کنم ، تا درد "سـر" کمتر کنم
من با تو ام سربرسما ، عزمی بکـن جهدی نما
آدم کُــــش آدم نما ، بی وقفه ریزد خــــــون ما
با من بیا همــت نما ، این راه باشـــد راه مـــــا
نی با خشونت رونما ، ما را تفـــــــــکر رهنما
ما با "قلم" محشر کنیم، گوش فلک را کر کنیم
این جمله را از برکنیم:"سر را فدای فــر کنیم"