مثلا در کشورهای آسیای میانه با توجه به قلت جمعیت و زمینهای وسیع و منابع سرشارو فرصتهای بسیار زیاد سرمایه گذاری، منطقاً شما باید توقع دیدن مردمانی ثروتمند و متمکن را داشته باشید در حالیکه در مواجهه، درست برعکس، شاهد قشر عظیم فقرا و بینوایان مخصوصاً در شهرهای کوچک و روستاها هستید. اما برای درمان این شکافها یا بیماریهای اقتصادی چه باید کرد؟ جالب اینجاست که دو واژه سیاست و اقتصاد بسیار با هم عجینند و به نوعی مکمل همند.
اگر از بُعد آماری دقت نمائیم، می بینیم کشورهایی که در عرصه سیاستگذاری موفقند ، دارای اقتصادی به مراتب سالم ترند از کشورهایی که از لحاظ سیاسی عقب مانده اند . برای مثال ژاپن. از وقتی سیاست آشتی جویانه را پس از جنگ دوم جهانی در پیش گرفت، به مرور از لحاظ اقتصادی هم به پیشرفتهای عظیمی نائل گشت. در پس این سیاست، با آموزش مدیریت، استفاده از عرق و سرمایه ملی و احساس مسئولیت شهروندان با استفاده از صنایع فولاد سازی، کشتی سازی، موتور سیکلت سازی و قطعات و لوازم الکترونیک خود را در زمره کشورهای پولدار و پیشرفته قرار داد؛ و همینطورهم که به مرور این شکوفا شدن اقتصادش را تجربه می کرد به همان نسبت نیز روی سیاستش تأثیر مثبت میگذاشت و این حس مسئولیت پذیری ژاپنی ها در مقابل محصولات کشورشان به یک فرهنگ زیبای جهان مدرن بدل شد. البته از سوی دیگر، وقتی شما کشور متمولی باشید، از این ثروت میتوانید به صورت سرمایه گذاری در کشورهای فقیر نیز بهره برید که این روند اولین سودش متوجه کشور سرمایه گذار است چرا که با پول خود برای مردمان فقیر در سرزمینی دیگر شغل و درآمد ایجاد نموده ، احترام آنان را به دست می آورد.اینجاست که ناگزیر اگر می خواهیم اقتصادی سالم داشته باشیم لاجرم باید از لحاظ سیاسی خود را با قواعد و الزامات جامعه جهانی منجمله حقوق بشر، تطبیق دهیم. اگر ایران کشور خودم را مثال بزنم متاسفانه با این سیاست که رهبران آن در پیش گرفته اند، هرگز قادر نخواهیم بود که به این اقتصاد به شدت بیمارمان، سرو شکلی حساب شده بدهیم و از این منجلابی که درونش سقوط کرده بیرون بکشیم. در واقع وقتی بخواهیم از اقتصاد یک کشور سخن بگوییم، در وهله اول باید فضای سیاسی آن کشور را بررسی نماییم. به عنوان نمونه سیستم شوروی سوسیالیستی. این اصلاحات سیاسی و آزادی بیان ( گلاسنوست ) بود که در پی اش آزادیهای اقتصادی ( پروسترویکا) نیز بوجود آمد و دست آخر فروپاشی نظام لنینیستی ثمره آن بود. درست است که امروزه (2005) هنوز اقمار آن شوروی و یا خود روسیه، اوضاع اقتصادی مطلوبی نسبت به کشورهای سرمایه داری ندارند اما به هر روی قدمهای اولیه را برداشته اند فقط کافیست شکافهای مذکور را ردیابی نموده از بین ببرند. آنگاه است که با استفاده از سیاست بین المللی صلح جویانه خود و لیبرالیسم داخلی به زودی می تونند خود را به گردونه کشورهای مرفه وارد نمایند. حال که صحبت اقتصاد است و اشاره ای نیز به شوروی شد، اتوماتیک می رویم به مبحث اقتصادی، سیاسی کمونیزم!اگر اساس سیاست کمونیستی را بر مانیفست کمونیزم که در سال 1848 منتشر شد قرار دهیم، اصل و لب مطلب آن این است که مالکیت خصوصی یعنی منابع پول و ثروت را از دست بورژوازی گرفته، به پرولتاریا منتقل کنیم. همین! کارل مارکس که واضع چنین تفسیری از بهبود وضع اقتصاد و در پی آن رفاه اکثریت اجتماع یا همان زحمتکشان است، در هیچ کجای این مانیفست اشاره ای نمی نماید که در واقع حد و مرز بین پرولتاریا و بورژوازی که خود معتقد است در زمان او تنها بخشهای مهم شاکله جامعه هم عصر اویند کجاست. البته بخشهای دیگری را هم ایشان مد نظر دارند مثل صنوف متوسط، کارخانه داران کوچک، خورده بورژواها، دهقانان و پیشه وران که گاهی اینان را متمایل به بورژوازی حاکم و گاهی پرولتر مظلوم می دانند که این خود برای شروع بحث راجع به این طرز تفکر، این سؤال را به ذهن می آورد که واقعاً مرزبندی بین این دو مقوله کجاست. چرا که یک جامعه پیچیده انسانی
( Poly organ ) یا ( polyhedral )
چند وجهی را اگر بخواهیم به همین سادگی در دو طبقه عمده جاسازی نمایی به نظرم نوعی ساده انگاری غیر منطقی است. حتی در قرن نوزدهم.اما بیاییم مانیفست کمونیزم ( جنجالی ترین مقاله تاریخ ) را که خود، جامعه را ساده سازی سطحی نموده، با ذکر مثالی، ساده تر نماییم! من می توانم دید مارکس از جامعه خویش را چون دید آشپزی در نظر گیرم که در حال نظاره سرخ شدن یک طرف یک کتلت درون ماهی تابه است. البته مشخصات این کتلت چنین است که بخش تحتانی آن وسیع و همینطور که به بالا می رویم، از حجم آن کسر می گردد تا آنجا که نسبت سطح فوقانی به تحتانی آن نسبت 1 به 9 است. اسم این سطح پایینی را پرولتر و بخش بالاترین را بورژوا و بخشهای میانی را نیز به نسبت میان این دو سطح در نظر می گیریم.حالا چرا به نسبت 1 به 9 . زیرا که نسبت بورژوازی به پرولتریا آنگونه که در مانیفست عنوان شده حدود تقریبی 10/1 به 10/9 است.این ماهیتابه مورد نظرما روی شعله گازی قرار دارد که بالطبع شعله آن مستقیماً روی کف کتلت است. آن شعله ظلم دوران است که بخش عظیمی از جامعه را دارد سرخ می نماید. البته از آنجا که این کتلت هرم شکل است، فشار از بالا نیز به این سوختن کمک می نماید. بهتر است آن شعله ها و مولد آن را تاریخ در نظر گیریم ، چرا که نقشی را که موجد تغییرفرم جامعه به این طریق بوده است ، در ادبیات مارکس، ماتریالیزم تاریخی است. پس یک نوع سیر تحول اجتماعی باعث طبقه بندی اجتماعی بورژوائی شده است. ( برای اینکه کاملاً این خط سیر را در یابید شما را به آثار مارکس ارجاء می دهم) (ادامه دارد)ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟