۲۸ تیر ۱۳۸۸

بهشت ترکستان : نمایشنامه ای در سه پرده 1-3

ادامه از اینجا
پرده سوم - بخش نخست

(بازیگران: عسکر بایراموز- خدا)
(مکان: نامعلوم. زمان:نامعلوم)

(عسکر چشمانش را باز می کند. نور خیره کننده ای چشمانش را آزار میدهد بطوریکه دستانش را جلوی صورتش می گیرد. همین که مدتی می گذرد تا چشمش به محیط عادت کند در فضایی رازآلود، چشمش به دخترکی نوجوان می افتد که دارد بر و بر به او نگاه می کند. خودش را جمع و جور می کند و به اطراف نگاه می کند. یک بیابان لم یزرع وسیع می بیند . رو به دختر می کند)
عسکر: سلام خانم کوچولو. میشه بگی اینجا کجاس و تو کی هستی؟
دختر : بله حتمن. چرا که نه؟! اینجا اسمش برزخه و من هم خدا هستم!
عسکر(با تعجب بسیار): چی؟! اینجا برزخه؟ یعنی من مُرده ام؟! وایسا ببینم چی گفتی؟ تو خدا هستی؟ خدا؟ الله!؟
خدا: راستش هر کدوم از دینهای سامی به من یه اسم میدن مثل رب و الوهیم و روح القدس و پسر و پدر و الله و از اینجور اسمها. تو هر چی میخوای صدام کن.
عسکر: ولی آخه ما همیشه خدا را به صورت یه پیرمرد مو سفید تجسم می کردیم که ریش سفید و بلندی داره نه یک دختر کوچولو!...(با تمسخر) حالا ببینم خدا جون، شما چند سالت هست؟!
خدا: والا سن و سال من به اندازه های زمینی شما جور در نمیاد. هر سال عمر من به اندازه هزار سال عمر شماهاست. بذار واسه ات اینجوری بگم که من وقتی داشتم خاک بازی می کردم و با گل آدم و حوا را می ساختم خیلی کوچولو بودم. با این حساب که شماها میگین آدم مال 10، 12 هزار سال پیشه خب من هم احتمالن میشه همون 10 یا 12 هزار سالم به حساب سال زمینی شما. و لابد حدود 12 سالمه به حساب سالهای اینجا! البته اگه دقیق دقیق بخوای حساب نکردم. آخه شما میگین من زاده نشدم پس پدر و مادری هم نداشتم که برام هر سال تولد بگیرن و بدونم چند سالمه. راجع به اون خدای پیر هم که تو تصورات شماست، چون تو هیچ کتاب مقدسی اشاره نشده که مشخصات من چیه ؛ رو همین حساب پیر مرد بودن من تصورات شخصی شما بوده که خب الان داری میبینی که غلط از اب در اومده!
عسکر: چرا هی میگی شما تصور می کنید و شما حساب می کنید و شما میگین؟! مگر وجود تو به ما آدما وابسته اس؟!
خدا: دقیقن همینطوریه که میگی! ببین هر کی در دنیای خاکی هر جور برداشتی از عالم داشته باشه دنیا هم به همون شکل براش در میاد. اگر به من اعتقاد داشته باشه و به جهان پس از مرگ؛ میاد اینجا پیش من و اگر هم به جای من با عقل خودش سروکار داشته باشه و بگه با مرگ، زندگیش تموم میشه که خب زندگیش تموم میشه و نه منی براش وجود خواهم داشت و نه جهان پس از مرگ با تمام مخلفاتش اعم از حوری و غلمان و حمام شیر و آتیش و سرب داغ و مار و اژدها و ...! البته یه سری هم هستن که میگن بعد از مرگ دوباره تو همون دنیای خاکی متولد میشن که البته اونها هم همین اتفاق براشون می افته.
(عسکر به ناگاه یادش میفتد که قبل از اینکه چشمش را به این مکان باز شود؛ روی پشت بام ساختمان آرتونگ تیان بوده که تیر خورده است...تازه در میابد که جریان حقیقیست...کمی میلرزد و خودش را جمع و جور می کند)
عسکر: پس خدا جون. یعنی ... یعنی من بواسطه ایمان به تو الان اینجام دیگه نه؟(با حالت بغض)...اما...اما آخه...آخه من هنوز خیلی جوونم خدا جون... من...من هنوز کلی آرزو داشتم...میخواستم آینده بچه هامو ببینم و با نوه هام بازی کنم و خلاصه کلی برنامه واسه ادامه عمرم داشتم خدا. آخه یهویی چرا...چرا منو به این زودی از زن و بچه ام جدا کردی؟چرا منو آوردی اینجا...چرا...
خدا: ببین عسکر. اسمت عسکره دیگه نه؟!...من نخواستم تو رو به این زودیها ببینم. ظاهرن خودت تو یه جلسه شرکت کردی که بهت وعده بهشت داده شد. خیلی هم ذوق زده شدی. خب...بعدش بلافاصله شربت شهادت را نوشیدی و الان هم اینجایی. "انشاخودم"(انشاالله) به زودی هم روز قیامت میشه. میری از اون پُله هست که اونجا میبینی (با دست به مکانی دور اشاره می کند) به سلامت رد میشی و میری بهشت. تو چون شهید شدی و به مرگ طبیعی نمردی احتمالش هم خیلی زیاده که از پُل به سلامت عبور کنی. خودم سفارشتو به پری مهربون می کنم که کمکت کنه تا رد شی (چشمک)
عسکر: خدا جون! تو رو خودت قسم بی خیال من یکی شو! من اگه یه روز دختر کوچولومو نبینم میمیرم! یه چند سال از خود شما به حساب اینجائیتون کوچیک تره. خیلی ناز و خوشگله. بذار برگردم زمین. قول میدم انقدر نماز بخونم و روزه بگیرم که تا زمان پیری، کار همون شربته را بکنه و با خیال راحت بیام پیش حوری پری ها. ولی الان نه. من از زندگیم خیلی راضیم. جون من یه فرصت دیگه بهم بده...
خدا: ببین عسکر جونم . سیستم مرگ و زندگی شما اینجوریه که وقتی مُردید دیگه نمیتونید زنده بشین. البته دو سال پیش...یعنی همون دو هزار سال پیش شما، یه عیسی نامی تو ناصریه، یه جایی کنار دریای مدیترانه بود که می گفت به اذن من مرده زنده می کنه. البته بنده خدا دروغ نمی گفتا...توهم زده بود و امر بهش مشتبه شده بود. چون از قرار معلوم مثکه اون لازاروس که زنده شده بود؛ بیچاره یه سکته خفیف کرده بوده مثل خیلیهای دیگه که وقتی میذارنش توی اون غار نمور یه شُک بهش وارد میشه و لخته خون را در قلبش رد می کنه و دوباره نفسش میاد بالا. مثل همون کاری که اینروزا شما تو بیمارستاناتون با دستگاه انجام میدین. اما مردمان ساده اون دوره همه فکر کردن من اجازه دادم که دوباره زنده شه اونهم از طریق عیسی که کلی مرید دور خودش جمع کرده بود. حتی اینقدر عقل را به کار ننداختن که من اگه قرار بود کسی را زنده کنم خود عیسی را بالای صلیب زنده می کردم و میاوردمش پایین تا همه اون رومیها سریع به من ایمان بیارن!...البته اینم بگم که همه این داستانها را خود من هم شنیدم ها...وگرنه نه اصلن لازاروس رو دیدم و نه کاری به کار عیسی داشتم...بعدها اینور اونور از مسیحیایی که میومدن پیشم شنیدم!
عسکر: خدا جون نوکرتم. حالا این یه بارو بذار برگردم. قول میدم به کسی نگم که شما را دیدم و شما برام همچی کاری کردی. یعنی زنده ام کردی...
خدا (با خنده): خب اگر هم بگی کسی باور نمی کنه (می خندد) همه فکر می کنن دیوانه شدی. زمان این حرفها دیگه گذشته عسکر جان. یه زمانی بود هر کی از پیش ننه اش قهر می کرد یا مشکلهای روحی و عاطفی تو زندگیش داشت میرفت می گفت من با خدا ارتباط دارم و پیغمبر میشد و یه عده رو دور خودش جمع می کرد. این روزا اما دنیای شما دنیای ارتباطاته و دانش نوین. ملت را دیگه نمیشه با توهمات گول زد. الان مراکز درمانی درست شده واسه همینجور آدمها که تعدادشون هم البته کم نیست.
عسکر(متعجب): پس همه اینها که گفتن با تو رابطه داشتن الکی بوده؟!
خدا: همچین!
عسکر: پس خدا جون حالا که میگی هیچ راهی نداره لااقل می تونی بذاری یک بار دیگه خانواده امو ببینم؟
خدا: ببین عسکر. اونجا رو می بینی. اونجا یک گوی شیشه ای هست که از توی اون می تونی زمینو ببینی. هم گذشته را و هم حال و هم آینده را. اسباب بازی خوبیه. اینو پری مهربون بهم داده و من هر وقت که بیکار میشم میام سراغش تا یه خورده سرگرم بشم. بهم گفته دیگه گل بازی نکنم. گفت همون یه بار که گل بازی کردم و از روی بچه گی آدم و حوا را درست کردم واسه هفت پشتم بسه! الان فقط میذاره بعضی وقتها از طریق این گوی برم و زمینو یه دیدی بزنم. تو هم اگه بخوای میزارم قبل از اینکه بری رو پل معلق صراط و بند بازی کنی و عملیات ژانگولر اجرا کنی، یه نگاهی بندازی و هر چی دلت خواست ببینی.
عسکر: جدی؟! مرسی خدا جون. این لطفتو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
(عسکر به سراغ گوی می رود و شروع به دیدن هر چی که خودش انتخاب کرده می کند. بعد از دیدن خانواده و بستگانش و یک دل سیر اشک ریختن رو به خدا می کند)
عسکر: خدا جون...
خدا: جونم!
عسکر: می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
خدا: تو جون بخواه!
(پایان بخش نخست از پرده آخر)
قسمت آخر نمایش در اینجا

۱ نظر:

  1. مهرداد عزیز این لینک همین پستت در دنباله است:
    http://donbaleh.com/link/117999
    دوست چشم به راهت

    پاسخحذف

نظر شما چیست؟