شاعر یا دراکولا؟
نزدیک بهار است. کتاب «گلستان» را باز می کنم بلکه با کمک مصلح الدین سعدی شاعر پرآوازه شیرازی دمی هم که شده از این دنیای شلوغ و غمبار این روزها جدا شده، پناه ببرم به خُنَکای روزگاران کهن. روزگاری که پنداری وضعیت زندگی با طبیعت و گل و بوستان عجین بوده است و بقول خودش:
به چه کار آیدت ز گل طبقی؛ از گلستان من ببر ورقی.
هنوز چهار خط نخوانده ام که یکهو انگار که آب یخ روی سرم ریخته باشند، چشمانم روی یک بیت متوقف می شود. این بیت را که قبلا بارها در دوران مدرسه خوانده بودیم، انگار همین الان تازه دارد در ذهنم معنا میشود:
ای کریمی که از خزانه غیب، گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم، تو که با "دشمن" این نظر داری
دوباره و سه باره و چند باره میخوانم بلکه معنایش عوض شود ولی نه! انگار فقط یک معنا برایش متصور است و لاغیر... ناخودآگاهِ ذهنم به ناگاه "سعدی" درون ذهن مرا، یعنی همان شاعر مورد علاقه ام را در کسوت ملا عمر طالبان و روح الله خمینی به تصویر میکشد. کسی که زرتشتی و مسیحی را (بعنوان دیگر اندیش و مخالف عقیده خود) دشمن می داند!
مثل کسی که او را برق گرفته باشد، شروع می کنم به جستجو در گوگل تا ببینم باز به این مدل افاضات مشابه بر میخورم یا خیر.
در حین جستجوهایم، موتور گوگل برایم یک صفحه را معرفی می کند که با شگفتی در میابم کسی قبلا همین کار را کرده و جستاری زیبا و تقریبا مکفی در مورد دید اصطلاحا بزرگان! ما نسبت به سایر ادیان نگاشته است و آن کسی نیست جز جناب آقای محمود کویر.
با مطالعه بیشتر، دیدم مثل اینکه ظاهرا اوضاع بسیار خراب تر از آنست که من تصور میکردم. سعدی در بوستان در سفر هندوستان یک داستان عجیب و زشت را که ناشی از جهل مفرط او در این خصوص است را بیان می کند چنان که گویی ایشان اصلا فرق بین دیر مغان و معبد هندوان و یا اَوِستا خوان و پازند خوان (زرتشتی) را با برهمن و هندو نمی داند!
در این حکایت؛ سعدی که خودخواسته پای به یک معبد هندوان میگذارد، در پی بزرگداشت ایشان از خدایانشان که مجسم هستند و اصطلاحا بُت، برهمن را خطاب قرار می دهد که این چه چیزی است که می پرستید! و سپس احتمالا "به دروغ" در داستانش مدعی میشود که برهمن چنان از این حرف او برآشفته میشود که دستور می دهد مغان و پیران دیر چون سگان در طلب استخوان به او حمله ور شوند! (چرا به دروغ مدعی است؟ - چون طبق شناختی که من از هندوان و آیینشان دارم و آن از بابت مطالعه و همچنین سفرهای زیادی است که به آنجا داشته ام و از نزدیک برخوردشان را مشاهده نموده ام، ایشان مردمانی بسیار صلح جو هستند و هرگز بابت دین و دید و عقیده و نظر کسی به او حمله نمی کنند آنهم به قصد مرگ آنهم در معابدشان آنهم در مقابل یک سؤال! نیاز به توضیح ندارد که برخورد مدارا آمیز هندویان از اصل و اساس آیین شان نشأت گرفته است و به زمان گذشته و حال هم ارتباطی ندارد)
القصه، سعدی جدای از عدم شناخت درست و دروغگویی در مورد هندوان، در ادامه برای رهایی کذایی از گزند ایشان به ریاکاری و سالوسی هم متوصل میشود و وانمود به بُت پرستی میکند: «چه معنی است در صورت این صنم، که اول پرستندگانش منم» و یا: «زمانی به سالوس گریان شدم، که من زآنچه گفتم پشیمان شدم».
اما همه اینها به کنار قسمت وحشتناک قضیه آنجاست که در نهایت در همان معبد قتلی هم مرتکب میشود. سعدی، برهمن را بابت فریبکاری اش می کُشد و با راحتی تمام و دلی آرام تعریف می کند: «تمامش بکُشتم به سنگ آن خبیث، که از مُرده دیگر نیاید حدیث» و از این کار خود بسیار راضی ست با این توجیه که: «چو از کار مفسد خبر یافتی، ز دستش برآور چو دریافتی؛ که گر زندهاش مانی، آن بی هنر؛ نخواهد تو را زندگانی دگر».
متوجه هستم که این نیز دروغ شنیعی بیش نیست و برهمن مگس نبوده که بکشد و بگریزد ولی قسمت فاجعه آمیز و سمی قضیه اینجاست که از این دست قتل و کشتار را به من و شما هم پیشنهاد میکند که:
«فریبنده را پای در پی منه، چو رفتی و دیدی امانش مده» (صد رحمت به زامبی که لااقل بابت فریب نمی کشد).
و باز سعدی در قسمت مواعظش قطعه ای دارد که میگوید:
«سپاس دار خدای لطیف دانا را؛ که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را» (یعنی خدا لطف کرد و دشمنانش را که یهود و مسیحی باشند به جان هم انداخت!)؛ «همیشه باد خصومت جهود و ترسا را؛ که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را» 😱
واقعا همین دو بیت برای نفرت از این شخصیت تاریخی* بغایت کافیست.
خب، این از شیخ اجل اکرم و بزرگمان، نصیحت کننده و معلم اخلاقمان!، حال ببینیم نظر مولانا یا همان رومی در این رابطه چیست:
آنچنان کز صقل نور مصطفا، صد هزاران نوع ظلمـــــــت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ، جملگی یکرنگ شد زان الپ اُلُغ
(یعنی شدت نور محمد چنان بود که تمام تیرگی و ظلمت را از میان برد. و اما آن تیرگی ها: یهودیت، دگر اندیشی، مسیحیت و زرتشت)
یا:
تنگ و تاریکست چون جان جهود، بی نوا از ذوق سلطان ودود، نه در آن دل تافت نور آفتاب، نه گشاد عرصه و نه فتح باب، گور خوشتر از چنین دل مر ترا، آخر از گور دل خود برتر آ (خلاصه اینکه جان جهود لایق گور است!)
در جایی دیگر تشبیه یهودی به مشرک و سازنده مسجد ضرار در دفتر دوم مثنوی: چون پدید آمد که آن مسجد نبود، خانهی حیلت بُد و دام جهود.
سوزاندن یهودیان در آتش و اینکه یهودیان همان شیاطین هستند که آتش زاده اند در دفتر اول: بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت، حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت، اصل ایشان بود آتش ز ابتدا، سوی اصل خویش رفتند انتها😱 (مولوی واقعا در یهودی ستیزی دست هیتلر را از پشت بسته بود و با این تفاسیر بنوعی پدر معنوی یهودی ستیزان جهان حساب میشود)
بسیار خب، بنظر من همین مقدار کافیست و برای جلوگیری از اطاله کلام بهتر است که سراغ عطار (که اصولا فاجعه شعرا است به نظر من در تعصبات و خشک مغزی) و نظامی و ناصرخسرو و دیگران نرویم و بپردازم به دلیل نوشتن این جستار.
به گمان من جناب محمود کویر، بسیار ساده از کنار این مسئله بس مهم گذشته است و تنها به توصیه عدم تقلید و دوستی در انتهای مقاله اش پرداخته است و تمام، اما من می اندیشم این مسئله بسیار بسیار مهمی است که نمیتوان بسادگی از کنارش گذشت. شاید بعضی بگویند برای یک دستمال که نباید قیصریه را آتش زد. سعدی و مولانا و بزرگان دیگر حرفها و نصایح، پند و اندرزهای نیک بسیار دارند که این یک خبط در میانشان گم است.
ولی نه دوستان! اینجا دستمال و قیصریه کاربردی ندارد. قضیه ی سوراخی کوچک در یک کشتی بزرگ است. آیا شما حاضرید سوار یک کشتی کروز بسیارعظیم با تمام امکانات شوید که تنها یک سوراخ کوچک دارد که البته ممکن است با کوچکترین ضربه فراخ گشته مغروق تان کند؟ و آیا فرضا حاضرید با یک دانشمند و اندیشمند بزرگ هم خانه شوید که تنها یک اشکال کوچک دارد و آن اینست که از طعم گوشت انسان خوشش می آید؟!
همین یک لفظ و صوت نفرت پراکنانه (hate speech) موجود در اشعار و حکایات به اصطلاح بزرگان ماست که اتفاقا بانی بهمنی شگرف است به نام تعصبات و افراط گرایی دینی و امتدادش میرسد به همین جمهوری اسلامی و تروریسم کور و در بدترین حالت جنوساید مذهبی.
اگر بزرگ و ادیب و نخبه یک قوم این باشد که غیر خود و دیگر آیین را مهدورالدم (دارای خون باطل و بی پادافره برای خونریزانش) بداند دیگر وای به حال الباقی عوام آن قوم.
در پایان بگویم که بشخصه برای خودمان خیلی بیشتر متأسف شدم که دانستم در تاریخ گل و بلبل مفروضه ام هم تا این حد جهالت و فقر فرهنگی موج می زده است.
سخت متأسفم😞
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما چیست؟