۰۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

پاسخی به سروش

+
+
"... شرم‌ بادت‌ زانكه‌ داري‌ اي‌ دغل‌ ... سنگ‌ استنجاي ‌ شيطان‌ در بغل‌
سوُر رسطاليس‌ و سوُر بوعلي‌ ....... كي‌ شفا گفته‌ نبيِّ معتلي..."
در ابتدا باید این نکته مهم را ذکر نمایم که منظور شیخ بهایی درهمین دو بیت آورده شده است و این ابیات، برای من خواننده به هیچ روی القا کننده این مهم نیست که ایشان (شیخ بهایی) حکمت مسلمانان (ایمانیان) را هم تراز یا لااقل هم دوش حکمت یونانیان به حساب آورده است( آنگونه که سروش قصد تفسیر حکمت ایمانی ایشان را دارند) بلکه ازین دو بیت به وضوح روشن است که ایشان در صدد "نفی" حکمت یونانی (رسطالیس) و حتی مدل ایرانی آن( بوعلی) بر آمده اند. اما ازین مسئله(که تقریبا میتواند کل تفسیر سروش را به زیر سؤال ببرد!!) که بگذریم، کمی ژرف تر نوشتارایشان را مرور می نماییم : این نوشتار در واقع در بر دارنده دو مؤلفه است که به نظرم اگر این دو مؤلفه در ذهن ایشان(سروش) جا افتاده بود آنرا به این شکل حداقل مطرح نمیکردند. 1-غیر عقلانی بودن عقلانیت(که با این تعبیر آلترنانسی معادل عقل مطرح میگردد به نام ایمان؟!) و 2-تکامل به منتهای درجه یا همان تکامل صورت به بی صورتی (به زعم ایشان )
ازاین دو حکمت یونانیان و ایمانیان، میشد با همان اسامی آشنای فیزیک و متافیزیک نام برد و بیجهت اذهان را به سمت طیفهای گمنام و ناتعریف شده لااقل نسبت به دو اسم مذکور مشوش ننمود.اینکه متافیزیک به سبب آنکه فیزیک ناپاسخگوست پس مکملیست بر فیزیک (که لب مقاله بالاست) به حجت زیر نامفهوم است "در ابتدا بگویم که اگر ما حکمت یونان را سراسر صورت ببینیم چندان خوشایند نیست چرا که اگر ملاک ما آثار یونانیان قدیم باشد مثلا افلاطون از مُثل نامی به میان آورده که به هیچ روی عقلانی نیست!" اما برهان: اولا خود تعریف عقلانیت صرفا یک چیز بی معنیست(صرفا اگر بخواهیم با عقل، عقل را معنی کنیم مانند آنست که بخواهیم آب سطلی را با سطلی به همان حجم اندازه کنیم بی آنکه حجم هر دو سطل یک اندازه را بدانیم!) پس وقتی عقلانیت نا تعریف است(منظور تعریف کامل یا بسیط است) پس بالطبع نقیض آن نیز بی معنیست به طریق اولی. این که عقلانیت چیست بر میگردد به تعریف نسبی ما از این مفهوم . البته به طور کلی هر تعریفی در جهان ما نسبی ست و تعریف کامل میدانیم که بر ما مقدور نیست و همین نسبیتِ در تعریف، باز خود توجیه منطقی دیگریست در زمینه اینکه ما نیاز به مرجعی معلوم داریم، برای اینکه بتوانیم نسبتها را با آن اندازه بگیریم . عقل همان ملاک یا مرجع معلوم ماست. اگر چه همانگونه که گفتم تعریفی اکمل از عقل نمی توان داشت (چونان هرچیز دیگری) ولی با کلمات به این شکل میتوان بازی کرد که : بالاترین ملاک تشخیصی که با آن فرد میتواند نه تنها خود بلکه شخصی ثانی را که او نیز ازین ملاک مشابه بیولوژیکی برخوردار است، اقناع نماید؛همانا عقل است یا لااقل من چیز دیگری را نمی شناسم که دارای این دو مؤلفه باشد یکی اشتراک فیزیکی و دیگری پاسخگویی قانع کننده در زمان و مکانی معلوم. متافیزیک نیز به همین علت لزومی برای طرح ندارد چرا که نه جوابی قانع کننده اشتراکی می دهد (به جهت ذات نا بیولوژیکی اش) و نه اصولا تعریفی نسبی میپذیرد چرا که در آن علیت پدیده ها را بررسی نمیکند
حال در اینجا بیاییم و به پرسش سروش پاسخ دهیم:
ایشان میپرسد: " من‌ از شما مي‌پرسم‌ كه‌ به‌ چه‌ دليل‌، يكسال‌ پيش‌ و يا حتي‌ يك‌ دقيقه‌ پيش‌، جهان‌ وجود داشت‌؟" در ابتدا من به ایشان میگویم: ابتدا این "عقل" شماست که با این برداشتش از محیط، شما را بر آن داشته که این سؤال را بپرسید! چرا که حافظه شما با این واژه ها از پیش آشناست :" من ، شما، پرسیدن، دلیل، یک، سال، پیش، دقیقه، جهان، وجود داشتن و حروف ربط!". وقتی شما منطقا برایتان این کلمات شناخته شده و معرف است که از برایند آنها جمله ای پرسشی میسازید پس بالطبع جواب شما نیز باید در همان طیف تعریفی شما از کلمات واحد تعریف شود. از آنجا که کل تعاریف شما نسبیست پس جواب ما به سؤال شما نیز نسبی می شود . اما جواب : جهان وجود دارد اگر به واقع تعریف من و شما از جهان و موجودیت مشترک باشد.حال فرض ما منطقیست تنها و تنها اگر عناصرحکم مان برای هر دوی ما دارای یک مفهوم واحد باشد یعنی من و شما تعریفی مشترک از این دو واژه کلی و البته مجموعه واژه های بالا داشته باشیم. به همین سادگی میشود قانع شد "به نسبت اشتراک معانی".ا
حال برای من لاینحل میماند که چرا باید برای رسیدن به معانی مشترک، ملاکی جز عقل یافت؟! و آنرا هم ایمان نامید؟! ایمان داشتن چیزی کاملا شخصی و خصوصی است . یعنی شخصی در زمان و مکانی خاص خود و به نسبت دریافت های شخصی از پیرامون به چیزی چنان معتقد میشود که جای هیچ شکی برایش نمی ماند. این میشود ایمان. حال این ایمان چگونه قابل اشتراک است با منی که نه در آن مکان خاص بودم و نه درآن زمان خاص و نه آن دریافتهای خاص برایم چنین برداشتی آفریده؟
اینجاست که متافیزیک در می ماند. متافیزیک یک برداشت شهودی خصوصی وغیر قابل انتقال به غیراست(مگر در اثر تکرار مکررات که حالت تقلید میپذیرد) حالیا که فیزیک در جهان نسبی ما قابل اشتراک است. چرا که مانیتور فیزیک با حواس پنجگانه مشترک است و آنالیز آن با مغزی معلوم! پس اگر میگوییم چرا جهان وجود دارد جوابش اینست که چون هم جهان و هم وجود در ذهن ما* وجود دارد ویا از برهان خلف"چرا جهان وجود ندارد؟" اگر وجود
،وجود نداشت پس جهان نیز وجود نداشت حال که وجود، وجود دارد پس جهان نیز چون در دایره وجود جای دارد پس وجود دارد.
و اما تکامل به بی صورتی...چرا به بی صورتی ؟! چرا به صورت نه؟! هر کدام ازین دو گزاره ارزشی برابر دارند اما لااقل صورت برایمان به دلیل جنسش شناخته شده ترست. منطق ایجاب نمیکند که با وجود ارزش استدلالی برابر برای دو گزاره، آن گزاره ای که تعریف پذیر است را رها کنیم وسراغ دیگری رویم. لا اقل با تفکر تکامل به صورت می دانیم به دنبال چه مجهولی هستیم!
با توجه به موارد فوق پس به نظرم جای مطرح کردن ایمان به موازات عقل نمی ماند چرا که خوشبختانه یا متاسفانه عقل تنها مرجع مشترک آنالیز ماست و دیگر ملاکها تنها ارزش فردی دارند
در انتها نیز در باب رابطه علی و معلولی که به زعم ایشان تنها راه آنالیز پدیده ها نیست توضیحی را لازم به ذکر میدانم : دنیای ما آنگونه که تاکنون شناخته ایم بر قانون علیت استوار است، ممکن است علت و معلول گاهی در سیستمی بسته باشند و ما از شناخت آن عاجز اما دلیلی نمی بینیم که کلا علت را نفی نماییم.فیزیک بر علت استوار است بر چگونگی. این که ما در سلسله علل به جایی برسیم که ناشناخته باشد و نا معقول، این دلیلی بر نقصان عقل ما یا ناجوابگویی قانون علیت نیست بلکه همه اینها بر میگردد به قابلیت حوزه تفکری که ما بر اساس آن محدود گشته ایم و پروسسور یا آنالیزور ما برای گذشتن از آن وادی هیچ تعریفی را نمیپذیرد و اساسا تحلیل در آن حوزه ها(اگر حوزه ای باشد! ) برای مغز ما برنامه ریزی نشده پس لزومی ندارد عقل را به زیر سؤال ببریم. ما در حوزه شناخت خود
هنوز"الف" را نیز تمام نکرده ایم چه رسد به آنکه آنسوی "یا" را بکاویم.
___________________________________________
*- ذهن ما هم وجود دارد چون من و شما آنرا میفهمیم وگرنه واژه ای نامفهوم همگانی و موجودیتی شخصی چون ایمان میشد