۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

عشق و زندگی

می اندیشم که سختی و شعورکه همان شادیست، زاینده عشق است و معرف زندگیست... پس: 

خسته نیستم

غم ندارم

شادی است در این وجودم

روح من سرشار بازیست

در درونم موجی از حس عجیبی است

که سوقم دهد بر نا کجاها

و مرا با خود برد جایی که در تعریف من هرگز نگنجد

سر به سوی آسمان دارم

به عشقش در شبانه روز کمتر خواب می دارم

همینک جمع  اضدادم

که چون من از دلم گویم اگر

گویید خون است

لیک از شوق حیاتم سخت لبریز

عاشقم من بر طبیعت

راز آن را من گمانم یافتم در اندرون خویشتن

من که بیش از هر چه در افکارتان سختی و صعب است با وجودم لمس کردم، میکنم، خواهم نمود

نیک می دانم که بی سختی ندارد هیچ لطفی زندگییم و نداشت

حین سختی درک میگردد شعف

اذعان نمایم

هوش باشید و به گوش

راست می گویم شما را من

به هستی ام قسم

گر باوری دارید بر آن

هیچ شعری

از دلم

از مغز و دستم

روی کاغذ

آنچه اینک پیش چشمان خودم ساکن و ناساکت نشسته

بر نمی آمد

به وجدانم قسم

گر قبولش می کنید

هیچ اشکی از چراغ چشم هایم بی مصیبت دیدگی

پرده از اسرار عالم بر نمی انداخت بر من

تا که با آن من بفهمم معنی و مفهوم لذت را

و عشق:

عشق یعنی اینکه با اجزای هستی جفت گردید

با نمایش های نغزش

گاه از روی تعب  اشکی به دیده آورید و سخت چشمان را بشویید

تا که بهتر بنگرید آنچه که نامش هست دنیا.

عشق یعنی اینکه

با کوچکترین شوخی بخندید از ته دل

حال اگر حتی هزاران مشکل حل ناشده در ذهن خود فعال دارید

هیچ شوقی در جهان با حس شوق دیدن دنیا برابر نیست

اما

دیدنی از روی عشق

از روی لذت

از ته قلبی که با آن

می توان دید

می توان حتی شنید 

لمس کرد و بو نمود و هم چشید

عشق یعنی درک سختی

درک غصه ، درک غم

آگاه بودن بر همه دلواپسی ها

عشق یعنی زندگی

گر به حسرت طی کنم این زندگی صد وا اسف

زیرا که تا فرصت مهیا بود بر من

فسخ کردم من به دست خویشتن حظ را

و دیگر نایدم بر دست آن وقتی که با حسرت گذشت

بر من فرود آی ای مصیبت بیشتر

من که با تو رشد کردم

سخت عادت کرده ام دیدار رویت را

و با تو گفته ها دارم به کنج خلوتی در تار و پود قلب پر احساس خود

باید عاشق بود تا از زندگی فهمید مفهوم چرای زندگی

از پس درک چرایش

آنچنان آسوده میگردد خیال

که نه دنبال خرافه راه را گم می نماید دل

نه عارف می شود

و نه از روی ندانم کاری و اغفال اسیر مذهب و افکار وهم آلوده اجداد انسان می شود

ما همه داریم حیات از بهر لذت بردن از دنیایمان

بهر حمل ذهن مطلق

آنچه بر افکارمان منزل نموده بهر تکمیل خودش

با کمال اوست که ما نیز کامل تر شویم

و چنانچه منطق اینجا حکمرانی میکند

نیک می یابیم آن نرخ بلوغ فکر

گر سیر صعودی سر کند

زودتر کامل شویم و درکمان بالنسبه بالاتر رود

با صعود درک و فهم و هم شعور

جایمان را تازه می یابیم که در عالم کجاست

وز پس پیدایی جا آنچه می ماند به جای

واقعیت گشتن آن آرزویی میشود

که بشر همواره در سر داشته

پس بیایید تا که فرصت باقی است

اشتراکی پر ثمر با ذهن شاد آدمی تنها کنید

بلکه هم موجی مؤثر باز تابید بر فلک، بر دیگران

هم کمک در راه کامل گشتن ذهن عظیم و مطلق عالم  کنید.