۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

شکایت از خویش

روزی ز سر ناخوشی و فکر به فردا، بستم به خطا دیده بر آهنگ توانــــم
گویی که همین جان گرانسنگ که دارم، مفتست و نمی سزد وِرا قدر بدانم

انگار که باید همه جسمم بشود غـــم، از فکر بر آن مال و منالی که ندارم 
وین دانش اندوخته در طول حیاتم، لابد همه هیچ است و تهیدست و ندارم
 
بیش از سی و اندی به زمین گشته روانم، زین جایزه گویا که به کل دور روانم 
هر روز ز دیروز شده بیش سوادم، لیکن شده افزوده جهـــــــــــــالت؛ به گمانم

از بس که ز شادی "تنفس" شده ام دور، در حین جوانی به نظر کهنه فگارم 
وانقدر شدم غرق در اندیشه مادی، پنداری چو قطره ای ز دریای دمــــــارم

گر حال به نومیدی و تسلیم کشم باز، حــــق باشد همه زجر به جان و دل زارم
خاکم به سر ار دست ز شکوایه نشویم، وین داشته های خویش سطحی بشمارم

بایست شوم شــاد دوباره چو پریروز، آن روز که یادش به نظر رفته ز یادم
آن گاه که از پر زدن کرم شدم گیج، وانشب که از آزادی، وزین شد اعتقادم

وآن دم که ز تیر نگهی سخت شدم مست، وانگاه که با بوسه شدی زنده لبانم
وانروز که از پرتو گرمی به وجودم، صــد بار بشد زنده و پر خون شریانم

وان لحظه که از دیدن کهُسار شدم خاک، واندم که شدم آب به دریای خیالم
وانگاه که از خوانش افعال طبیــعت، گویی که در آسمانم و خوش پرو بالم

آری! تو به یک نظر به پرونده ایـــــــــام، حتما یابی گاه طرب های دمـــــــــادم
پس حال تو هر وقت بشد چون منِ امروز، یاد آر خوشی هایت و دریاب مُرادم!