۱۱ فروردین ۱۴۰۱

تحلیل سریال تفکیک (Severance)

  شاید خیلی زود باشد که تنها با گذشت هفت قسمت از سریال تفکیک (Severance) بخواهم داستان آنرا نقد یا آنالیز کنم ولی این سریال بقدری پرمحتوا و فلسفی است که تا همین جای قصه هم میتوان فارغ از ادامه آن و رمزگشایی های آتی (البته اگر اتفاق بیفتد و مثل سریال  معمایی معروف "گمشده" Lost، به حال خود رها نشود) به مفاهیم عمیقی که ارائه میکند پرداخت. 

داستان از این قرار است:

که یک شرکت خصوصی برای استخدام افراد چند زیرمجموعه خودش شرطی عجیب دارد و آن اینست که کارمند استخدام شده باید در کل هشت ساعتی که در یک شبانه روز در ان شرکت مشغول بکار است؛ از زندگی خودش منفک گردیده، و در آن مدت چنانکه مد نظر مدیران شرکت است، به یک شخصیت کاملا متفاوت و ایزوله از دنیای بیرونی اش مبدل گردد!

این اتفاق هم بدین صورت می افتد که متقاضیان استخدام با تمایل شخصی اجازه می دهند تا یک چیپ (مدار الکتریکی) درون مغزشان کاشته شود تا هر وقت می خواهند وارد دفتر کارشان شوند ان چیپ، حافظه محیط بیرون را موقتا خاموش کند و تا هنگام ترک محل کار که دوباره روشن شود آنرا همینطور خارج از دسترس طرف نگاه دارد. ولی در آن مدت کار یک حافظه دیگر در شخص پدید می آید که هیچ ارتباطی با دنیای بیرونی شخص نخواهد داشت و تنها زندگی کاری شخص را بخاطرش می آورد و تو گویی که کارمند جدید در آن محیط کاری تازه متولد میشود چون غیر از زبان تکلم و یکی دو مفهوم عمومی دیگر هیچ ایده ای از زندگی قبل از عمل کاشت چیپ ست نخواهد داشت.

خب! پس تا اینجای کار در میابیم که با داستانی کاملا متفاوت و اسرارآمیز طرفیم که میخواهد مخاطب را تا انتها دنبال خودش بکشاند تا سر از معمای بزرگ این شرکت دربیاورد.

ولی چیزی که مرا برآن داشت تا دست به تایپ این جستار ببرم، در حقیقت همین مفهوم تعریف انسان بواسطه حافظه است. 

سالها پیش که زمان بیشتری برای تفکر وجود داشت یک تئوری در فلسفه وجود در من شکل گرفت (گوشه ای از آنرا در این مقاله بخوانید) با این مضمون که "اثبات وجود بدون داشتن تعریفی از محیط که جایگاه آن سلولهای حافظه است، اساسا ممکن نیست". یا بعبارتی دیگر تعریف ما از وجود بر اساس حافظه ما شکل میگیرد. کل خانواده، محیط زندگی، آموزشهای طول مدت حیات همه چیز و همه کس برای ما زمانی تعریف میشوند که حافظه داشته باشیم وگرنه همه چیز فقط در زمان حال دیده میشوند و وجود دارند با رفتن از مقابل دیده، نابود میشوند چون اصولا مرجع و مأخذی نیست تا با رجوع به آن، بشود آن تعاریف را بیرون کشید(حافظه).

بر این اصل، فرضهای جالبی میتوان برشمرد. فکر کنید هر روز که از خواب بیدار میشوید با یک هویت و شخصیت جدید و کاملا مغایر با روز قبل بیدار شوید! اینکار ممکن است، بدین سان که هر روز یک پکیج از کل هویت و صفات و خصوصیات یک فرد بدون آگاهی شما در شما ایمپلنت شود. بدین ترتیب شما تنها پس از هر بار بیداری است که پدر و مادرتان را می شناسید. زبان مورد تکلمتان را در می یابید و کل خاطراتتان را که درون آن پکیج بوده است، بخاطر می آورید.

در این سریال هم تقریبا به چیزی مشابه این اشاره شده با نام "اضافه کاری احتمالی" یا Overtime Contingency که طی آن حافظه کاری کارمند که کاملا مجزا از حافظه اصلی اش است هر موقع نیاز باشد در محیط بیرون ناگهان توسط کارفرما برقرار میشود و شخص انگار که دریچه ای به یک عالم دیگر برویش گشوده شده باشد، خودش را فراموش میکند و در آن لحظه کاملا در جلد هویت دوم ظاهر میشود.

این مسئله چرا خیلی مهم است؟!

چون بصورت کاملا منطقی به ما می نمایاند که این دنیا از آن چیزی که ما میپنداریم می تواند بسیار بسیار پیچیده تر و عمیق تر باشد و این مایی که خود را اشرف مخلوقات می خواند، می تواند فقط بازیچه هایی برای رسیدن "اذهانی بالاتر" یا "جریان اصلی" به اهداف علمی یا تحقیقاتی شان باشد.

دقیقا به همین خاطر است که من در این شعر با نام "علت حیات" گفته ام: 

"...این دو 

ولی یک نظرند 

در اساس:

"آنچه تکامل بپذیرد به مکر؛ نقش تکاملگری بر من زده"

در طی این راه هم مشاهدم، 
هم وسیله ای
که به جِد دست به یاریگری او زده

«مغز من»
آن حیطه بُوَد که طبیعت تاشده؛
دست به بهره وری از آن زده…"

الان به گمانم هم آن شعر و هم مطلب "دنیای رویایی" بهتر توسط خواننده محترم این وبلاگ (در صورت وجود چنین موجودی) درک میگردد. :)


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما چیست؟