۱۲ فروردین ۱۴۰۲

برداشتهای متضاد دربرخورد با موضوعی واحد با نگاهی به فیلم تار محصول 2022

 وقتی امروز فیلم سینمایی "تار" (Tár) را دیدم، اصلا فکر نمیکردم که لازم باشد در موردش مطلبی بنویسم تا اینکه در وبگردی کنجکاوانه مطالب مرتبط با فیلم که معمولا برای فیلمهای چالشی انجام میدهم، به نقدی برخوردم از شخصی به نام مسعود فراستی که در ایران وی را بعنوان "منتقد سینمایی" می شناسند! البته من بشخصه هیچ نقدی تا بحال از او نخوانده بودم تا همین ویدئوی زیر که بخود گفتم بهتر است این نقد را ببینم که هم نکات بیشتری در مورد فیلم بیاموزم و هم با نظرات و سبک کار این شخص آشنا شوم. ویدئوی مورد نظر این بود:


ولی چشمتان روز بد نبیند که پس از دیدن آن، چنان متعجب شدم که گویی دو شاخ همزمان روی سر اینجانب سبز گردید. چرا؟! خدمتتان عرض می کنم. (ابتدا برای درک بیشتر مطلب خواهش میکنم فیلم "تار" و ویدئوی بالا را حتما ببینید):

با دیدن نقد آقای فراستی از فیلم "تار" بر من مکشوف گشت که ایشان از نقد داستان فیلم یا محتوا و فیلمنامه بالکل صرف نظر کرده و تنها در مورد فرم و پوسته فیلم صحبت می کنند و گویا اصلا فیلم داستان و محتوایی قابل به عرض نداشته است و اگر هم داشته ایشان اصلا متوجه نشده اند!

پس از تعجب بسیار از نقد ظاهری (آبکی) پوسته و فرم فیلم توسط ایشان (مثل اینست که فرضا کسی بخواهد آموزش کامپیوتر دهد ولی فقط مدام از شکل ظاهری کامپیوتر بگوید و کارش را نداند!) ، بازهم فکرنکردم در این وبلاگ که تم غالبا فلسفی، سیاسی، علمی دارد پُستی بنویسم ولی بعد از چند ساعت فکر کردم که این قضیه چه مثال عینی خوب و مناسبی می تواند باشد در خصوص «زاویه دید، نگرش و برداشت متفاوت و بعضا کاملا متضاد انسانها از مشاهده یک موضوع واحد» که قبلا راجع به آن در مبحث درست دیدن و درست خواندن فرضا در اینجا و اینجا یا چند پُست دیگر در این وبلاگ دیدگاه خود را با مخاطبین محترم قسمت کرده بودم. بنابراین من بجای ایشان داستان فیلم را برایتان نقد و موشکافی می کنم:

فیلم اساسا در مورد مشکلات اجتماعی Sexism (جنسیت گرایی و یا بهتر بگویم "جنسیت زدگی") در عصر ماست. و اما ابتدا داستان فیلم در دو خط: «افول یک استاد موسیقی و رهبر ارکستر زنِ معروف و برجسته و البته "هم جنس گرا" (با پوزیشن مذکر) از عرش به فرش، بواسطه برچسب اتهام سوء استفاده جنسی از شاگردانش».(ضمنا شخصیتهای فیلم "تار" واقعی نیستند)

همین داستان ساده را جناب آقای "اُستاد" فراستی منتقد سینما و تلویزیون متوجه نشدند! چون ایشان ظاهرا فکر می کنند که داستان فیلم در مورد "موسیقی کلاسیک" است و کارگردان قرار است به ما از ارزشهای موسیقی بگوید!

البته شخصیت اول داستان یک رهبر ارکستر است که در حال برپایی یک اجرا از سنفونی شماره پنج "گوستاو مالر" با ارکستر فیلارمونیک برلین است؛ ولی اصولا شخصیت اصلی این قصه می توانست هر کار باکلاس دیگری هم داشته باشد فرضا یک سیاستمدار موفق یا مدیریت یک شرکت چند ملیتی و غیره که بواسطه نوع نگرش و دیدگاهی که دارد، باز جامعه با او چنین برخورد قبیحی نماید.

نکته بسیار بسیار جالب فیلم که من تابحال در هیچ فیلم دیگری از این دست فیلمهای به اصطلاح موج نوی «Diversity یا گوناگونی» که این روزها چنان مُد فیلمسازی آمریکایی شده که از بُعد تکرار و تأکید، گاه جنبه مضحک نیز پیدا می کند، ندیده بودم؛ اینست که در این فیلم نه تنها ما با یک شخصیت زن همجنسگرا (لزبین) بنام "لیدیا تار" با بازی شگفت انگیز "کیت بلنشت" طرف هستیم که این گرایش برای ما (بگمانم برای اولین بار) با جزئیات بیشتری موشکافی میشود و ما درمی یابیم که شخصیت "تار" در اصل از لحاظ درونی یک مرد متکبر و سنتی است با ظاهری زنانه، که از منش و روش مردانگی سنتی در مقابل زنانگی سخت حمایت می کند. یعنی در حقیقت "لیدیا تار" زنی است مردسالار.

کارگردان، این قضیه را به زیبایی در دو نمای ابتدایی فیلم به ما میفهماند. یکی آنجا که "تار" با یک دانشجوی سیاه پوست به نام "مکس" دعوا می کند بر سر اینکه چرا وی بخاطر ضدزن بودن "یوهان سباستین باخ" از این آهنگساز شهیر آلمانی خوشش نمی آید،  و رسما جلوی دیگران نظر او را به سخره میگیرد که چرا مثل رُبات آنچه فضای مجازی درباره پاسداشت حقوق زنان میگوید را تکرار میکند درحالیکه وی باید "باخ مردسالار" را بخاطر آثارش قضاوت کند و دوستش بدارد و نه زندگی خصوصی وی؛ 

یا در نمایی دیگر در اتومبیل به منشی اش "فرانچسکا" می گوید "آلما" زن "گوستاو مالر" (آهنگساز اتریشی) باید به نظر شوهرش که دوست می داشت وی در خانه بماند و به آهنگسازی نپردازد چرا که یک خانه نیاز به دو آهنگساز ندارد؛ احترام میگذاشت و به او تمکین میکرد و نه اینکه شوهرش را ترک کرده، سراغ مردی دیگر برود.

با این دو صحنه ما درمی یابیم که درست است که "لیدیا تار" از دید بیولوژیکی یک زن است ولی از لحاظ سایکولوژیکی نه تنها او یک "مرد" است که مردی مغرور و سنتی و اصطلاحا "مردسالار" نیز هست.

باز در نمای دیگری در فیلم برای تأکید بیشتر کارگردان بر این خصلت ویژه، "تار" خود را در مقابل همکلاسی دخترخوانده اش "پترا" که او را بواسطه "آلمانی اصیل" نبودن، در مدرسه آزار داده بود؛ خود را "پدر" پترا معرفی می کند و دختربچه را تهدید به برخورد فیزیکی می کند! (کاری که معمولا زنان نمی کنند) و جایی باز در یک دیالوگ دیگر می بینیم که وی حتی روز جهانی زن، (روز هشتم مارس) را هم نمی شناسد!...

همین خصلتهای مردسالارانه این زن موفق و مشهور هم هست که عاقبت دم دستی ترین تهمت مردسالاران را گریبانگیرش می کند و آن چیزی نیست جز اتهام سوء استفاده جنسی از زنان زیردست و در اینجا هنرآموزان دخترش!

اتهامی که این روزها در دنیا بسیار روی بورس است (مثال مهم: جنبش metoo#) و هر مرد قدرتمند و مشهور اجتماع از سلبریتی تا سیاستمدار کمابیش در مظان این اتهام قرار میگیرد.

اصلا داستان فیلم همین است که میخواهد بگوید حتی اگر شما بیولوژیکی زن هم باشید ولی کاراکتر شما یک مرد مستبد و غالبا موفق اجتماعی باشد باز براحتی میتوان به شما تهمت و انگ اتهام جنسی زد و دست شما به هیچ کجا وصل نخواهد بود.

(در پرانتز بگویم که یکی از مشکلات مهم فیلم و نقد اصلی من بر فیلم "تار" اینست که ما واقعا بصورت دقیق در روند داستان نمی فهمیم آیا این تهمت و انگ واقعی است و یا بی پایه؟ فقط یکجا درپلانهای اولیه فیلم (22:'6) آنجا که "تار" در انتخاب میان اجرای سنفونی 9 و 5 "گوستاو مالر" مردد است، ما یک پای غریبه می بینیم که سنفونی 5 را برایش انتخاب می کند که این پا احتمالا پای "کریستا" (یکی از شاگردانش) است و ما در می یابیم ظاهرا لیدیا با وی ارتباط دارد ولی نمیدانیم این ارتباط چگونه شکل گرفته است. آیا لیدیا مقصر اصلی است یا کریستا (چون مطمئنا کریستا زیر سن قانونی نیست). ولی جز این یک نما و یکبار هم در کابوسی نا مشخص، ما در تمام طول فیلم هرگز در پلانی دیگر نمی بینیم که خبطی از "لیدیا" یعنی معاشقه با شخصی غیر از همسرش "شارون" سر بزند. 

این درست که وی بابت گرایش جنسی عجیب و وسواس های فکری اش که اثرات جانبی مخربی چون پارانویا و کابوسها و بیخوابی های شبانه و هوسبازی های مالیخولیایی برایش برجای گذاشته، دائم درحال دارو درمانی می باشد؛ ولی با این حال در طول فیلم ما صراحتا نمی بینیم جایی از شغلش سوء استفاده کند

در سکانسی مهم با یک دختر ویلنسل نواز روس "اولگا" آشنا گشته، سخت به او علاقمند میشود؛ ولی با اینحال هرگز نمی بینیم پیشنهادی بیشرمانه به او بدهد و حتی انتخابش به عنوان تکنواز را نیزمنوط به نظرخواهی جمعی از گروه ارکستر می نماید و حتی از رانت اش نیز در این خصوص استفاده نمیکند که خود تأکیدی بر اخلاق مداری اوست و باز در طول داستان میبینیم که او به علاقه و گرایش شدید عاطفی منشی اش "فراچسکا" به خود وقعی نمی نهد و دائم او را از خود رانده، و حریم رسمی و کاری اش را با وی حفظ مینماید.

با این کُدها در فیلم در میابیم که نه تنها این درد های درونی و روانی "لیدیا" باعث سوء استفاده جنسی او از امثال "اولگا" و "فراچسکا" نمیشود بلکه این سرنخها خود بازگو کننده اینست که اتفاقا این خود شخص "لیدیا تار" است که در معرض نگاههای هوس آلود اطرافیان و سوء استفاده ابزاری ایشان قرار دارد! و اگر صحنه های فیلم برایمان ملاک باشد و احساسی تصمیم نگیریم، می توانیم از استدلال استقراء و "تعمیم به کل" نیز بهره مند گشته، منظقا دریابیم که او قبلا نیز در زندگی اش از این دست خلاف، یعنی سوء استفاده از دیگران مرتکب نشده است. 

و به آن صحنه ابتدایی در فیلم (22:'6) که از خیانت "تار" به همسرش "شارون" پرده برمیدارد نیز نمی توان به "سوء استقاده از قربانی" قضاوت و یا سوء تعبیر کرد؛ چرا که فیلم ادله کافی را در این زمینه در اختیارمان قرار نمی دهد.

و در نهایت منِِ مخاطبِ فیلم بدرستی در نمی یابم که آیا "تار" بابت وعده پیشرفت یا قول خاصی از "کریستا" کام میجُسته است یا اینکه خیر و آن رابطه تنها یک ارتباط خارج از چارچوب زناشویی (خیانت) بوده است. این مهمترین نقد من است به فیلمنامه این فیلم چالش برانگیز. (نشان دادن کتابی به نام چالش "Challenge" اثر "ویتا سَکویل-وست" نیز با اینکه داستان عشق یک پروتاگونیست "بایرونی" یعنی با پیشینه ای سیاه است، در نوع خود جالب است؛ ولی باز کمک زیادی به حل معمای اصلی داستان "تار" نمی کند.) پرانتز بسته!)

به هر تقدیر گره داستانی فیلم از آنجا آغاز میشود که "کریستا" دست به خودکشی میزند و روایت فیلم از زبان خود "لیدیا" به ما میگوید که هنگامیکه او میفهمد که "کریستا" دیوانه وار (Fetishistic)* واله و شیفته وی شده است، به او بی توجهی میکند و دست رد بر سینه اش می زند. ولی والدین "کریستا" پس از مرگ وی علیه "لیدیا تار" با عنوان "سوء استفاده جنسی"، اقامه دعوا می کنند و همزمان از سویی دیگر دسیسه چینی های منشی اش "فرانچسکا" نیز شروع میشود که او هم علاوه بر ناراحتی از بی اعتنایی "لیدیا" به وی و همچنین حس حسادت شدیدی که به دختران علاقمند ارتباط با "لیدیا" دارد به دشمنی با او پرداخته و "ویدیویی تقطیع شده" از "لیدیا" در خصوص نوع ارتباط او با هنرجویانش در توئیترپخش میکند تا جو را به شدت علیه او مسموم نماید. 

این وقایع سبب میشود تا "لیدیا تار" در جامعه هنری در مظان اتهام سنگین سوء استفاده جنسی از هنرجویان قرار گیرد و همانطور که عرض کردم، این تهمت در زمان ما چنان کاری و مؤثر است که از تیم وکلای او نیز کاری بر نمی آید. 

باز بعنوان مثال یک دیالوگ جالب دیگر نیز در فیلم هست و به ما بیشتر اثبات میکند که این اتهام، یک تهمت بی پایه است: (1:37:30) آنجا که "آندریس" رهبر بازنشسته ارکستر و استاد سابق "لیدیا"، یک جمله طلایی می گوید: "nowadays, to be accused is the same as being guilty" (یعنی این روزها، اتهام زدن، همان اثبات گناه است!) و سپس داستان اتهام آهنگساز و رهبر ارکستر آلمانی "ویلهلم فورت ونگلر" را پس از جنگ دوم جهانی نقل می کند که بااینکه هیچگاه ثابت نشد که وی عضو حزب نازی آلمان بود ولی جنبش "نازی زدایی" (Denazification) با "تهمت بیجای" نازی بودن، بلایی بر سرش آوردند که آهنگساز بیچاره مجبور شد بجای رهبری ارکستر برالین، برود و برای اجساد در گورستان موسیقی بنوازد! 

همین دیالوگ و برابر قراردادن تهمت سنگین "نازیسم" در مقابل "آزار جنسی" به ما میگوید که اولا اگر اتهاماتی از این دست، نصیب کسی شود؛ مطمئنا او بَرَنده داستان نخواهد بود و ثانیا کارگردان با بیان این موضوع از زبان یک شخصیت پیر دنیادیده، بار کفه ترازوی "اتهام بی اساس" به "تار" را در مقابل اتهام صحیح به وی سنگین تر میسازد. آنچه که منطق ما نیز تأیید میکند.

و خلاصه ماجرا تا جایی بالا میگیرد که "تار" از تمام اُبهت و جلال و جبروتش در دنیای موسیقی به زیر کشیده شده و حتی از همسرش "شارون" و دخترخوانده اش "پترا" هم جدا گشته، عاقبت مجبور به فرار از برلین و زندگی کردن در محله ای شلوغ در شهری در خاور دور (فیلیپین)** میشود.

و سرِ آخر در نمایی غم انگیز (تراژیک) در انتهای فیلم می بینیم که "لیدیا تار" بزرگ که کتاب قطور زندگی نامه اش "تار از زبان تار" (Tár on Tár) قرار بود زینت بخش کتابخانه های مردمان موسیقی دوست (از جمله همین مسعود فراستی خودمان!) شود؛  از رهبری در باکلاس ترین ارکستر فیلارمونیک جهان (برلین) که آرزوی هر موزیسینی است، کارش به این می کشد که برای گذران عمر، برای بازی های ویدئویی سری شکارچی هیولا (Monster Hunter) با یک گروه ارکستر محلی، اجراهای روتین بالماسکه (Costume play) داشته باشد! (شاید سرنوشتی شبیه "فورت ونگلر")

آری، اینست یکی از معضلات یا بعبارت امروزی "باگهای" مردان موفق و معروف در دنیای مدرن که فیلم "تار" به زیباترین و دلنشین ترین شکل ممکن در شخصیتی با "کالبد زنانه"، آنرا نزد ما عیان میکند.

آنوقت استاد منتقد شهر ما "مسعود فراستی"، این داستان مشخص فیلم را نفهمیده هیچ، تازه برای ما یک کتاب تاریخ موسیقی غرب جلویش باز گذاشته و سیگاری آتش میزند و با یک "مو علیکم"(!) سخن آغاز میکند که آری دوستان، فیلم قصد دارد به ما کار رهبر ارکستر . موسیقی کلاسیک یاد دهد و در قسمت کامنتهای یوتوب هم صدها کامنت "به به و چه چه" از افرادی ظاهربین دریافت می کند، که من مطمئن هستم بیشترشان یا فیلم را اصلا ندیده اند و یا نقد ایشان را نشنیده!

ادرد سنگینی است. نه؟

آخر جناب فراستی؛ 

اگر کمی و فقط کمی دقت میکردید می دیدید که در ابتدای فیلم "لیدیا تار" صفحه های موزیک کلاسیک را روی زمین پرتاب کرده و با پا آنها را جابجا  و سپس انتخاب می کند که این به بهترین شکل نشان دهنده بی اهمیت بودن موسیقی دیگران در نزد اوست که حاصل تکبر و خودبرتربینی اوست (یکی دیگر از وسواسهای روانی آزار دهنده شخصیت "تار"). و باز در فیلم بوضوح میگوید که "تار" که ادعای "هنر برای هنر" دارد خود درگیر زندگی خصوصی مالر و آلماست و آنها را قضاوت میکند که این نشان از استاندارد دوگانه اش دارد. آنوقت آمده ای میگویی که فیلم "تار" قرار است از زبان شخصیت قدرتمند نقش اولش برایمان از نادرستی دخالت دادن خصوصیات فردی هنرمند در برخورد با هنرش بگوید و در نهایت از اهمیت موسیقی کلاسیک و زیبایی آن پرده بردارد؟! درحالیکه با یک نگاه ساده به فیلمنامه به نیکی میتوان دریافت که کارگردان تنها برای پیشبرد خط اصلی داستان از دنیای کلاس بالای "موسیقی کلاسیک" وام گرفته است. همین! 

از "گوستاو مالر" نیز به زیرکی تمام به این دلیل مایه گرفته شده است ("لیدیا" اینرا بخوبی در ابتدای فیلم شرح می دهد) که در سنفونی 5  تنها چیزی که بوضوح میدانیم اینست که "گوستاو مالر" آنرا به همسرش "آلما" تقدیم کرده است. "آلما" یی که با وجود عشق شدید گوستاو به وی، به او تمکین نکرد و وی را ترک کرد و با وصلت با "گروپیوس" به او خیانت نمود. و باز بیشتر توضیح می دهد که "آداجیوتو" این سنفونی دوازده دقیقه طول میکشد که تا دقیقه هفت آن «عشق محض گوستاو به آلما» است که در نهایت با خیانت معشوق به تراژدی ختم میشود. و این پیش زمینه همان روندی است که ما در خط داستانی فیلم در مورد خود "لیدیا تار" هم شاهد آن بودیم یعنی: "عشق، خیانت و تراژدی".

این را هم بد نیست بگویم که کارگردان با یک سری نمادها (شبیه متدهای کابالای یهودیان Kabbalah ) در فیلم زیاد بازی می کند: این نمادها شامل عدد "5" و کلمه "روبات"  و همچنین "طرح روی جلد کتاب Challenge" هستند که کارگردان قصد دارد تا بنوعی نشان دهد که عاقبت زندگی "تار"  محتوم است و مثلا وی قرار است مانند سنفونی شماره "5" مالر عشقش، نهایتا به تراژدی منجر شود. این سرنوشت محتوم "تار" تا آخر فیلم حتی آنجا که میخواهد شماره ماسورش (5) را انتخاب کند، نیز همچنان با اوست. یا طرح روی جلد کتاب "چالش" چند بار از طرح روی مترونوم کتابخانه گرفته تا اتاق بازی بچه و غیره تکرار میشود و همچنین کلمه "روبات" که "لیدیا" آنرا دائما به آدمهای بی هویت عصر حاضر اطلاق می کند، که عاقبت گریبان خودش را هم جبرا میگیرد و زندگی مجبورش می کند تا در نمایشهای بالماسکه "شکار هیولا (Monster hunter) " در انتهای فیلم به نوعی هویتش را از دست داده و خود تبدیل به نوعی روبات در عصر حاضر شود.

مُنتها...خلاصه...بهتر است بی خیال جناب منتقد قصه مان شویم و در انتها فقط بگوییم: "مُردم اندر حسرت فهم درست".

و اما کلام آخر به خواننده محترم و صبور اینکه آیا متوجه شدید که چقدر برداشت انسانها میتواند از یک موضوع واحد (در اینجا از یک فیلم) متفاوت و عجیب و مغایر باشد؟ همین دلیل، انگیزه اصلی من برای انتشار این پُست بود. در پایان پیشنهاد میکنم که شما مانند منتقد قصه ما نباشید که تنها به ظاهر و شکل و فرم یک قضیه بنگرید! چون اصل تحلیل یعنی شکافتن "محتوا" و تحلیل فرم با وجود اهمیت، تحلیلی فرعی و اصطلاحا مکمل است. بنابراین تا میتوانید بخوانید و بیاندیشید و بدنبال منابع درست و محکم بگردید تا بَل همیشه بتوانید بهترین نوع دیدگاهها و تحلیلها را بصورت جامع و نه ناقص در برخورد با پدیده ها در اختیار داشته باشید. حداقلش اینست که با تحلیلهای سطحی و ظاهری در زندگی، زندگی خود را تباه نخواهید نمود و هماره سربلند و ایستاده خواهید زیست.

مخلص شما

مهرداد هانی

____________________________________________________

پانوشت:

*- در طول فیلم درمی یابیم که "لیدیا تار" از فتیشیسم (عشق و هوس بیمارگونه به افراد و اشیاء) متنفر است و اتفاقا دلیل اصلی او برای برکنار کردن معاونش "سباستین" نیز همین فتیش اوست به اشیاء و جمع آوری کلکسیون! 

**- فیلیپین، چون غیر مستقیم در فیلم اشاره ای به کروکودیلهای فیلم مارلون براندو میشود که پس از فیلمبرداری در فیلیپین رها شدند. نام فیلم مذکور "اینک آخرالزمان محصول" محصول 1979 می باشد: "Apocalypse now".


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما چیست؟