به بهانه وارونه ترین و غیر منتظره ترین خبری که در این چند وقت اخیر شنیدم، یعنی خبر« کلینیک ترک بی حجابی راه اندازی می شود! » (برای اینکه بعدها خودم به خودم نگویم نه! حتما خواب دیده ای؛ لینک این خبر شگرف را آوردم!) و به یُمن ورود فاتحین ایران به فاز تازه ای ازوقاحت و دریدگی! برای اینکه سوپاپی سازم برای مفر این خبر دست به دامان تکنیک مقابله آتش با آتش شده، بر آن شدم تا من نیز یک "درمانگاه مجازی" تاسیس کنم؛ «کلینیک ترک سلامتی»!
چون قاعدتا انسان می اندیشد باید در دنیا «کلینیک های ترک حجاب» تاسیس شوند که دخترانی که اعتماد بنفس لازم را برای ورود به اجتماعات ندارند یا از بدن خود خجالت می کشند و یا از ترس نرینه های خانواده شان مجبور به حجاب شده اند تحت درمان قرار گیرند تا از ایشان طی دوره هایی آموزشی رفع اضطراب شود و جسارت لازم را برای بیان حقیقت خود بیابند و نرینه ها یا مادینه های سد راهشان را نیز ابتدا با آموزش و اگر نشد با تهدید قانون سرجایشان بنشانند. ولی در ایران که الان وارونه ترین کشور دنیاست؛ نه تنها این کلینیک های ضروری، وجود ندارد که برعکس کلینیک ترک بی حجابی!! طرح شده است. جداً از این احمقانه تر هم مگر میشود؟
باری!
خبر آنچنان شوکه کننده بود که شاید فقط یک "بحر طویل" بتواند آنرا بشوید و ببرد:
در خبرها تا شنیدم آنچنان دنیا شده وارونه که دیوانگان و جاهلان و غافلان و جاعلان خواهند، کله پا کنند دنیا و برجد در تلاشند تا بسازند مرکزی جانکاه، کلینیک و درمانگاه؛ بهر "بانوان" سالم و شایسته و گُرد وعدالت خواه؛ همانا "دختران" بی حجاب و باشعور و واقف و آگاه، که اول نمایند ترک، بینش را و دانش را، مشاعر را؛ سپس بر سر کشند یک ذرع و نیم چلوار و لابد از پس این منحرف درمان؛ دوان پایین کشند شلوار و فوری و سریع و انقلابی دربیامیزند با یک شوهر کفتار، از زیر راسته های شیعه سان "هار"، همان موجود بدپندار و بدگفتار و بد کردار و تا جان در بدن دارند فقط زایند و دائم پس بیندازند ده ها توله ی تب دار و مشکل دار، به قصد حفظ پایه های آن اسلام آدمخوار؛
پس من نیز که دیگر بریده بودم از امید و میدیدم که حتی تا ثریا هم رسیده ابلهی خلق؛ "وانفسا"! ندارد انتها هرگز پلیدی ها، خباثت های آدمها (کودن ها)؛ اسب خویش، زین کرده سرانجام آمدم این جانب میدان و تصمیم ساختم اینسان که برپاخیزم و طرحی حسابی، انقلابی، مکتبی، جزمی دراندازم بر این درگه در این آستان؛ وانگه واژگون سازم اساس عالم خود را، به تاسیس کلینیکی کنم اقدام، بهر ترک هشیاری و دانایی و بهروزی، سلامت و سعادتمندی "مردان" من؛ این بار و سعیم را نمایم تا بسازم از جوان مردان، ایدون بنده گان صالح و مخلص، همیشه گوش بر فرمان، بر فرمان آن درگاه لاموجوده ی یزدان و بندم پایشان پابند استعمار و آموزش دهم آنان، اساس کشتن وجدان و در گِل هشتن ایمان و بالارفتن از سکوی استحمار جاویدان و در آخر وداعی دائمی سازند با عافیت عقل و سلامت داری روح و روان و جان...، خلاصه دست گیرم کاری کارستان، برعکس تمام عمر؛ تا شاید از این پس خوش شود این حال و بلکه هم شود نرمال؛ اوضاع روانی خودم در این مجانین خانه ی داغان، این دنیای بی سامان و کمتر لااقل خشمین شوم یا حرص بیهوده خورم از دست این گردون و این ماتم سرای دون و شهر چرک و ناهمگون؛ زیرا که برایم محرز و ثابت شده اکنون؛ خط سیر بُردار زمان حتما به سمت و سوی نادانی، بدانجامی و بدفهمی و بدذاتی، کژاندیشی و گستاخیست.
در این اثنا؛ ولی ناگه صدای زنگ بیدارباش گوشی ام طنین انداخت و پرپر کرد هر چه رِشته شده بود، از پنبه ی این کابوس دهشتناک و این خواب سراسر زشت و وحشتناک و غمبارم. دوباره بازگشتم من به تنظیمات کارخانه، شدم آن آدم همیشگی، غمخوار و دیوانه!
همین دیگر؛ همین است سرنوشتم، یا که پیشانی نوشتم، این که من باید همیشه غم خورم؛ حرص و دق و ماتم خورم، از کار این همنوع، از کردار مهوٌع اش از هر نوع، و تو گویی که این دریای غم، نه ظاهراً که واقعاً ساحل ندارد... پس رفیقان با اجازه...عـــــــــوق!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر