الان که فکر میکنم میبینم بهترین جای زندگی در روی کره زمین جایی است که هم مدام باد بیاید و هم حسابی بارانی باشد!
اینقدر در این خشکستان سکون و استرس، باد و باران ندیده ام که رسما دارم دق می کنم😫.
اصلا آدم با دیدن باد و باران است که زندگی اطرافش را همواره جاری و زنده می یابد نه با مشاهده ی مکرر... و مکرر... و مکرر ایستایی و یابسی اقلیم و بی مهری و تحریم، آنهم در "شهرواره ای" که علاوه بر خِسَّت آسمانش، باید با بی میلی تمام مدام شاهد برهوتی بی پایان نیز باشی از کاهلی، بلاهت و بیشعوری فرد سُمان کف روی اطراف و اکناف و اصناف و کوی و برزن و دامن!
همانانی که در روزگارانی قدیم و آن دهری از آنان یاد میشد به لفظ "همشهری"!
پس خنکا به احوال و خوشا به حال شهروندان شهر "ولینگتون" نیوزیلند که هم به وفور "باد" دارند و هم تا دلشان بخواهد "باران" دارند و تازه در کنار این نعمات گرانسنگ، هم مائوری دارند و هم "کارگاه وتا" (Weta Workshop) را در کنار گوش خود دارند که میتوانند هماره یادی کنند از بهترین یاران فانتزی آن جهانی، یاران حلقه The Fellowship of the Ring را میگویم به جای نایاران حقیقی این جهانی!
می اندیشم که در آن دیار پویا گهگاه می توان سوار بر بالهای کشیده ی رویا در "سرزمین میانه" (Middle-Earth) پروازکی خوش کرد و بدون حسرت مدام و نگرانی با دوام و بیم فرداهای نامعلوم و محواندام؛ دمی با هابیتها و الفها و دورفها و گندالف و دوستانش لش کرد..!
بنظر شما آیا روزی میرسد که در همین کالبد زخم خورده از دشنه ی نامرادی ها، بتوانم به "ولینگتون زیبا" سفر کنم برای ماندن و گذران تتمه ی این زندگی به زیر باران و به دست باد؟!
یا باید بسپارمش به کالبدی دیگر، شاید در زمانی دیگر...؟؟؟
😞
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر