امروز در "واتس اپ" با صاحب کار خود بحثی صوتی، نوشتاری داشتم که برای بار چندم به ایشان توصیه میکردم که برای اینکه کار ساخت کارخانه ای که برای اولین بار است که در دست داریم
خلاصه از سر دلسوزی و توجه ویژه به این کار بخصوص، میخواستم این پروژه به بهترین شکل و با حداقل ضریب خطای ممکن و حتی کمترین هزینه در بازه زمانی معقول پیش برود ولی با عرض تأسف، ایشان مطابق آنچه تقریبا می پنداشتم، بخاطر غرور زیاد و اعتماد بنفس کاذب، اصلا قبول نکردند. البته همانطور که عرض کردم، باتوجه به شناختی که از شخصیت ایشان داشتم از قبل هم میدانستم چنین میشود و این تصمیمشان زیاد برایم تعجب آور نبود. ولی فقط این بار یک چیز جدید نیز در انتها فرمودند که تابحال از زبان ایشان نشنیده بودم و برایم بسیار تازگی داشت! وی گفت که ای فلانی، "کشتی را به ناخدا بسپار!".
ولی خب از آنجاییکه بگمانم شعری مفید و جالب از کار در آمده بود، لذا پیش خود گفتم حداقل آنرا در اینجا به یادگار بگذارم بلکه برای افرادی که خود را مانند ایشان عقل کل می انگارند و به دلسوزی و چاره اندیشی دیگران بهایی نمی دهند و زمانی از اینجا گذر کردند؛ کارساز باشد و ایشان را کمی به فکر فرو ببرد:
شعر:
« من آن "جاشو"ی ناچیزم که در هنگام جاروبی، کمی نم از سر "روزن" ز "خَن" هر روز می دیدم
ولی چون کوچک و خوار و دنی بودم در آن کشتی، کسی جدی نمی انگاشت هشدارم و تأکیدم
و از آنجا که روزن بر خلاف افسران بحر و کشتی بان، خودش را کامل و جامع نمی پنداشت،
پس رشد کرد و برنا گشت و کشتی غرق کرد؛ وانجا "توان علم و حَزم خودستایان" نیک فهمیدم.»
//////////////
و در پایان آرزومندم که این جاشوی ناچیز بالاخره روزی در این عالم کمی جدی تر گرفته شود و این کشتی ها هیچگاه در قعر آب منزل نگزینند…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر