جستجوی این وبلاگ

۱۲ فروردین ۱۴۰۳

روزن و ناوخدای یا حزم خودستای

 امروز در "واتس اپ" با "صاحب کار" خود بحثی صوتی، نوشتاری داشتم که برای بار چندم به ایشان توصیه میکردم برای اینکه کار ساخت کارخانه ای که برای اولین بار است که در دست داریم


درست و اصولی و حساب شده و "سروقت" اقدام نماید و بیاید تنها "برای فاز اول پروژه" یک قرارداد کامل EPC با "شرکت َطراح چینی" ببندد نه یک قرارداد نصفه و نیمه و غیرعملی! (هرچند در ظاهر این مدل قرارداد گرانتر می باشد ولی مطمئنا و تحقیقا در بلند مدت (یک بازه زمانی دو ساله) با توجه به ضریب خطای اندک آن، تولید بموقع و استفاده از گارانتی و نظارت بالادستی، بسیار بسیار بصرفه تر و کم هزینه تر تمام میشود) و از طرف دیگر هم پیشنهاد کردم که از وجود یک "مدیر پروژه" خبره و باتجربه در این نوع تولید خاص شیمیایی، بَصورت "تمام وقت" و نه "موقت" که حالت بهره کشی و تخلیه اطلاعات دارد؛ بهره ببریم.

خلاصه از سر دلسوزی و توجه ویژه به این کار بخصوص، میخواستم این پروژه به بهترین شکل و با حداقل ضریب خطای ممکن و حتی کمترین هزینه در بازه زمانی معقول پیش برود ولی با عرض تأسف، ایشان مطابق آنچه تقریبا می پنداشتم، بخاطر غرور زیاد و اعتماد بنفس کاذب، اصلا قبول نکردند! البته همانطور که عرض کردم، باتوجه به شناختی که از شخصیت ایشان داشتم از قبل هم میدانستم چنین میشود و ایشان به حرف دلسوزان گوش نمی دهند پس این تصمیمشان هم زیاد برایم تعجب آور نبود. ولی فقط در این بار بخصوص یک چیز جدید در انتهای عرایضشان فرمودند که بشخصه تابحال از زبان وی نشنیده بودم و برایم بسیار تازگی داشت! 

وی گفت که ای فلانی، "تو کشتی را به ناخدا بسپار!".  



راستش این جمله خیلی بنظرم سنگین آمد در حد پُتک و خود را بمثابه یک جاشوی حقیر در یک کشتی بزرگ درنظر آوردم در مقابل یک ناوخدای دانشمند و "همه چیز دان"؛ که در این کشتی، اصلا از ابتدا نیز قرار نبوده کسی مرا بحساب آورد چه رسد که بخواهم اظهارنظری هم بکن!!
دریافتم که صرفا بنده قرار بوده "بنده" باشم و مطیع کامل در برابر فرمانها و یک "بله قربان گو"ی محض در برابر خداوندگار اعظم! 

الغرض، در همان لحظه شاکله یک شعر کوتاه به ذهنم آمد که تصمیم گرفتم در مقام پاسخ برای ایشان بفرستم؛ ولی … ولی باز پشیمان شدم و اینکار را نکردم! چون احساس کردم ممکن است بازهم بیجا به ایشان بربخورد و کار بدتر شود…

ولی خب از آنجاییکه بگمانم شعری مفید و جالب از کار در آمده بود، لذا پیش خود گفتم حداقل آنرا در این وبلاگ به یادگار بگذارم بلکه برای افرادی که خود را مانند ایشان "عقل کل" وو "بزرگ آقا" می پندارند و به دلسوزی و چاره اندیشی دیگران هیچ بهایی نمی دهند اگر زمانی از اینجا گذر کردند؛ کارساز باشد و ایشان را کمی به فکر فرو ببرد.

و اما شعر:


« من آن جاشوی ناچیزم که در هنگام جاروبی، کمی نم از سر روزن ز خَن هر روز می دیدم

ولی چون کوچک و خوار و دنی بودم در آن کشتی، کسی جدی نمی انگاشت هشدارم و تأکیدم

و از آنجا که روزن بر خلاف افسران بحر و کشتی بان، خودش را کامل و جامع نمی پنداشت،

پس رشد کرد و وسعت یافت و کشتی غرق کرد؛ وانجا "توان علم و حَزم خودستایان" نیک فهمیدم! » 

//////////////

و در پایان آرزومندم که این جاشوهای ناچیز بالاخره روزی در این عالم کمی جدی تر گرفته شوند تا این دست کشتی ها که ناخدایان متفرعن و خودبزرگ بین دارند، هیچگاه در قعر آبها منزل نگزینند…

هیچ نظری موجود نیست: