ا(ادامه از اینجا)...تاریخ و زمان، هنگامی آغاز می گردد که من زاده میشوم و قبل از من هیچ چیز و هیچ کس وجود خارجی نداشته است. یعنی در حقیقت بانی ایجاد جهان منم. این اصل اول موضوعه دنیای رؤیایی است اصل دوم اینست: هر موجودی دارای دنیایی مستقل است و تنها بخشهایی از این دنیا ها تنها با کانال حواس قابل اتصالند. اصل سوم: من به عنوان بانی و خالق جهان، تنها حق دارم مانند دیگر مخلوقات زندگی کنم اما فقط تا مادامیکه زنده ام، این جهان نیز پا برجاست . اصل چهارم: ولادت، نمو و عدم جهان کاملاً بسته به ولادت، نمو و عدم من است و بالاخره اصل موضوعه بسیار مهم پنجم اینکه: دنیا فقط به اندازه ای وسعت دارد که من با حواسم آنرا در می یابم و بیش از آن نیست. با توضیح این پنج اصل، فکر می کنم که بتوانم مدل دنیای رؤیایی خود را بیان کنم. به اصل موضوعه اول را که تا حدودی پرداختم و گفتم که تاریخ قبل از من وجود نداشته است. حال اینجا این ایراد مطرح است که پس چطور این همه فسیل و کتیبه و شاهد که از دوران باستان موجود است، منطقاً وجود تاریخ را اثبات نمی کند؟ و ایراد دوم آنکه اگر کسی نخواهد تاریخ و پیشینه را قبول نکند، این مسئله اصل تاریخ را که زیر سؤال نمی برد. اما در جواب می گویم. تمام شواهد و قراینی که از گذشتگان باقیست، تنها در صورتی برای من شناسایی و منطقا محرز می شود که من به وجود بیایم، سپس آموزش من به حدی برسد تا معانی زمان و تاریخ و زندگی نسلهای متوفی و غیره را درک کنم و تازه آن موقع است که من نه تنها تاریخ را می فهمم که به وجود تاریخ، ایمان می آورم. حال من این ایراد را با این سؤال پاسخ می دهم که اگر من هر یک از فروض مطروحه (زادن و درک معانی بواسطه آموزش اشتراکی) را نداشته باشم، این شواهد تاریخی، چگونه می خواهند خود را بر من عارض دارند؟! اگر آموزه های اشتراکی اجتماعی نباشد، من با دیدن یک نقاشی در غار، چرا باید انرا منتسب به تاریخ پیش از وجود خود کنم؟ تمام این شواهد تنها زمانی مرا با خود به گذشته های پیش از خود می برند که من از وجود گذشته ها از قبل آشنا باشم و آنگاه است که با دیدن هر چه بیشتر شواهد و قراین، اثبات گذشته محکم تر و استوار تر می شود. پس تاریخ تنها در پس ایجاد من حادث می گردد و یک فرضی مجهول است که قرار است با توجه به آموزشها و شواهد عینی آنرا به عنوان اصل قبول کنم. پس من همانطور که این قضیه را در دنیای واقعی قبول کردم و علت وجودی اش را (علت وجود تاریخ و زمان را ) نفهمیدم، در این دنیای رویایی به راحتی با توجه به توضیح بالا این فرض را کنار می گذارم و به دنبال اثبات آن نمی روم.جواب به ایراد دوم نیز که پر واضح است که در دنیای رؤیایی، این منم که دنیا را می سنجم، پس جدای وجود ذهن من همه چیز اعتبار خود را نزد من از دست می دهد. پس اصل وجود تاریخ بدون حیات من هم یک چیز بی معناست. پس از درک زمان (تاریخ) به درک مکان و خلقت دنیا بپردازم در همین اصل موضوعه اول: ا"حقیقت بانی ایجاد جهان منم" دنیا را من آفریده ام. اما چرا این حرف (در برخورد اول احمقانه) را می زنم؟ چون اگر من نباشم وجود این دنیا را از کجا باید درک کنم؟ اگر من نباشم که دنیا وجودش را بر من نشان دهد، چگونه دنیا می تواند وجودی داشته باشد؟ مگر غیر از اینست که دنیا با سنجش و ادراک، دارای هویت می گردد و مگر غیر از اینست که این دنیا نسبیست. پس اگر من نباشم، این نسبیت چگونه شکل می گیرد؟ با چه فاکتوری باید دنیای وجود داشته در عدم خود را بسنجم؟ این سوالهای منطقی مرا به این نتیجه می رساند که پس وقتی دنیا وجوش، وابسته به وجود من است. پس نکند اصلا خالقش منم؟ من با چشم باز کردن به دنیا و شنیدن و دیدن و لمس دنیا، آنرا به مرور می سازم. برای توضیح بد نیست که این سوال را از خوننده این متن بپرسم که :"این دنیای بیرونی آیا به نظر شما حجمش بیش از حجم یافته های سلولهای حافظه شما است؟" اگر اینگونه فکر می کنید، بدانید که دنیای واقعی به خواست خود رسیده است و هموست که هیچگاه شما را به علت حیاتتان واقف نخواهد کرد! دنیای من، درست به اندازه حجم سلولهای درک کننده من، دنیاست. پس دنیا در حقیقت در من است و نه بیرون از من. اگر 90 درصد این سلولها را از من بگیرید، دنیا می شود، 10 درصد دنیای فعلی و اگر کل آنرا بگیرید، اساساً در حقیقت دنیا را نابود کرده اید!! پس در حقیقت این منم که موجد و خالق دنیایم. با وجود خودم آنرا نیز به مرور می سازم.(ادامه در اینجا)...