جستجوی این وبلاگ

۲۶ تیر ۱۳۸۸

بهشت ترکستان : نمایشنامه ای در سه پرده 2

ادامه از اینجا
پرده دوم
بازیگران: عسکر بایراموز- مرد پیر- فرهات آیسا - عیشاق بک بکین - سعید ابوبکر

(مکان: طبقه چهارم برج آرتونگ تیان. یکشنبه ظهر)

(عسکر مدتی زنگ درب یکی از واحدهای برج را می زند اما کسی جواب نمی دهد. بنابراین تصمیم به رجعت می گیرد که ناگهان سایه ای از تاریکی ظاهر میشود. مردی پیر و خمیده با جارویی در دست)
مرد پیر: با کسی کار داشتی جوون؟ این واحد خالیه و مدتهاست که کسی توش زندگی نمی کنه. من خدمتکار اینجام. میشه کارتو بدونم؟
عسکر(با تعجب): سلام پدر جان. والا یکی از دوستام آدرس اینجا رو بهم داده و گفته بیام واسه تعمیر لوله های آب! واحد 408 همینه دیگه نه؟
(ناگهان چشمان پیرمرد برقی می زند و رویش باز میشود)
مرد پیر: خدا نگهدارت باشه جوون. پس تو هم تازه نفسی. واسه مبارزه اومدی درسته؟ ببینم...کسی که تعقیبت نکرد هان؟
عسکر: گمون نکنم پدر جان. یکشنبه ظهره و همه جا خلوت. اصلن کسی را تو کوچه ندیدم.
مرد پیر: الحمدلله! پس دنبال من بیا.
(پیرمرد درب واحد خالی را باز می کند و به همراه عسکر داخل میشوند)
مردپیر: ببین پسرم. این کارت را بگیر و برو داخل اون کمد دیواری انتهای اتاق خواب. اونجا یک آسانسور یک نفره هست. این کارت را بکش داخل شیار قفلش و یکراست برو به محل سمینار حزب. خیر پیش سرباز!
(عسکر کارهایی که پیر مرد بهش گفت را انجام داد و با کمک اون اسانسور مخفی به سمت پایین رهسپار شد. وقتی درب آسانسور باز شد عسکر خودش را درون یک سالن بزرگ پر از صندلی دید که به یک سکو با یک پرده سفید ختم میشد. مردی به استقبالش میاید)
فرهات: سلام علیکم برادر. خیلی خوش اومدی. من فرهات هستم. فرهات آیسا. حوسن جان به ما گفته بود امروز میایی. منتظرت بودیم. بیا بریم تو اون اتاق. عیشاق بک منتظرته (و عسکر را به سمت یکی از اتاقهای آن سالن بزرگ راهنمایی می کند. پس از سلام و احوالپرسی)
عیشاق بک: خیلی خوشحالم که اینجایی. حوسن جان خیلی ازت تعریف کرده بود. میگفت خیلی به آزادسازی ترکستان علاقمندی!
عسکر: راستش من فقط اومدم برای آشنایی بیشتر با فعالیتهای شما. حوسن جان می گفت حزب شما در پی استقلاله و یه چیزایی از دوران طلائی و بهشت و این چیزا می گفت که متاسفانه چون عجله داشت نتونست زیاد منو مطلع کنه. اینه که الان در خدمت شما هستم که با فعالیتهای شما بیشتر اشنا بشم که انشاالله اگر به ان نتیجه رسیدم که فعالیتی کارساز و منطقی ایه منهم به شما ملحق شم.
عیشاق بک: ببین عسکر جان. ما یه تشکیلات زیر زمینی داریم که اعضای زیادی داره و دائم هم در حال عضوگیری هستیم. همین الان هم که داریم صحبت می کنیم حوسن جان و چند تا دیگه از بچه ها رفتن دنبال همین کار. رئیس تشکیلات ما رئیس غادیر داخل کشور نیست و از بیرون ما را هدایت می کنه. جنبش ما غیر از ترکیه و جنبشهای استقلال طلبانه ترک دیگر نقاط دنیا حامیان خارجی غیر ترک هم داره که نمونه اش آقای پروفسور شان رابرت آمریکائی است که همیشه و همه جا از مستقل شدن ما حمایت می کنه و خدا را شکر تو گویی از خود ما اویغورها اویغورتره. میشناسیش که؟

عسکر: نه متاسفانه!
(همزمان عیشاق بک دستش را درون کشوی میزش می برد و یه سری کاغذ و نقشه و عکس در میاورد)
عیشاق بک: ببین، این عکسشه و
اینجا هم آدرس وبلاگش. حتمن رفتی خونه نوشته هاشو بخون تا پی به ارزشهای کار ما ببری. خب بیا جلوتر تا یکم از تاریخ ترکستان را بهت نشون بدم. (با لبخند) تو مثکه خیلی صفر کیلومتری رفیق عزیز. اینجایی که ملاحظه می کنی خافانات اویغور بین سالهای میلادی(745 - 840) همونطور که میبنی ما اویغورها ازاینجا تا دریای کاسپین را بمدت 100 سال جزو تملک خودمون داشتیم.
عسکر: خیلی جالبه! چطور این نقشه را تو مدرسه به ما نشون ندادن؟! اونجا به ماهابیشتر نقشه سلسله های امپراطوری چین را نشان میدادن که در اون مثلن
سلسله چینگ (1911-1644) برای صدها سال بخشهای وسیعی از مغولستان، روسیه و آسیای میانه (قزاقستان و قرقیزستان) را تحت تملک داشتند...
عیشاق بک (با قطع کردن حرفهای عسکر): خب همینه دیگه رفیق! واسه همینه که میگیم آموزشهای ما تبعیض آمیزه و همه چیز را یاد بچه ها نمیدن. یکیشم همین! درسته که زبان مادری ما در مدارس و دانشگاهها تدریس میشه ولی از عظمت فرهنگ باستانی ما که چیز زیادی گفته نمیشه.
عسکر: حالا خودمونیم عیشاق بک عزیز. مگه صد سال تملک یک سرزمین در هزار و سیصد سال پیش اونقدر اهمیت داره که ما بخواهیم براش حزب استقلال طلبی درست کنیم؟!
عیشاق بک : البته همه اش همون نیست. ما از سال 1944 تا 1949 هم مستقل بودیم و حتی ارتش هم داشتیم.
این هم عکسهاش. ولی مهمتر از همه چیز اینه که الان همه جهان با این هانزوهای فلان فلان شده دست به یکی کردن که تاریخ باشکوه ما را محو کنن و فقط به همین چیزهای کوچک بسنده کردن در حالیکه واقعیت چیز دیگه ایه. حرف منو قبول کن عسکر اکا. تو اینجا قراره چیزهایی را بشنوی که هیچ جای دیگه ای تا به حال نشنیدی. اون بهشت که حوسن جان بهت وعده داده بود همینه دیگه. اگه قرار باشه همه اویغورها همه این اطلاعات مهم را بدونن که دیگه وعده بهشت ضرورتی نداشت. اینجا میشد خود بهشت! (رو به فرهات) فرهات جان برو اون پرونده ها را از تو کمد بیار تا به این دوست شکاکمون بیشتر توضیح بدم که ترکستان مستقل یعنی چی!
عسکر: عیشاق بک، یک لطفی به من بکن و از مدل مبارزه اتون بیشتربرام بگو و اهدافی را که دقیقن دنبال می کنید. من قول میدم از اسناد تاریخیمون که اینجاست یک کپی تهیه کنم و همه را سر وقت بخونم. من فقط اگه مدل مبارزه را بدونم و کمی هم از برنامه های فردای پیروزی و استقلال ترکستان بسیار خوشحال خواهم شد.
عیشاق بک: بسیار خوب. ولی مطالعه تاریخمون که من اینجا بهت میدم را فراموش نکنی ها. این برای حفظ انگیزه بسیار لازمه. و اما شیوه مبارزه. ببین همونطور که میدونی دولت چین مثل همه دولتهای دیگه این دنیای امپریالیستی و کثیف به احزابی مثل ما اجازه فعالیت علنی نمیده و اساسن طبق دید خودشون که ما را جدائی خواه میدونه یه جورائی حق هم داره چون به هر حال هیچ دولتی نمیخواد یه بخش از خاک ادعاییش ازش جدا بشه واسه همین هم هست که اجبارن ما ناگزیر به نوعی جنگ با دولت مرکزی چین هستیم و از این مدل مبارزه هم شوربختانه انگار گریزی نیست. ما البته بسیار آدمهای صلح طلب و اهل دیالوگی هستیم ولی چه کنیم که دولت دنبال دیالوگ با ما نیست و ما متاسفانه هیچ راهی جز برخورد قهرآمیز با حکومت پیدا نکردیم . نه اونها کوتاه میان و با مسالمت حق ما را به ما میدن و البته نه ما از گرفتن حق خودمون سانتیمتری عقب می نشینیم. بنا براین تنها راهی که میمونه همین روشه که البته خیلی هم سخت و پر مخاطره اس ولی مطمئنن ارزشش را داره. میدونی دیگه حق، دادنی نیست؛ گرفتنیه و ما هم باید با هر روشی که می تونیم این حق را بگیریم. ما کم کم انشاالله ارتش زیر زمینی راه میندازیم و یک روز با کمک همه آزادیخواهان "ترک" دنیا یک جنگ تمام عیار را علیه دولت راه میندازیم. اما فعلن به اخلالهای مقطعی بسنده می کنیم. آتش زدن مراکز دولتی و بمبگذاری به منظور اختلال در سیستمهای مراودات حکومتی و حمل و نقل و از این جور کارها که خودت لابد یه چند تائیش را تا حالا شنیدی اینور و اونور(به عسکر چشمک میزند)
عسکر : حالا عیشاق بک؛ ما اگه خدا خواست و پیروز شدیم دقیقن چی بدست میاریم؟
(از این لحظه به بعد عیشاق بک به مدت حدود دو ساعت شروع می کند به توضیح کامل دنیای آینده ترکستان و بهشتی که قرار است نصیب عسکر و هم قومیهایش بشود...پس از گذشت این مدت...)
عیشاق بک: خب عسکر جان امیدوارم که حالا دیگه فهمیده باشی که اینهمه تلاش ما واسه استقلال برای چیه و بهشت ما چه جور جائیه. پس فکر می کنم الان به ما حق میدی که حتی برای رسیدن به این حق بزرگ و متعالی و مقدسمون تا پای جان یعنی شهادت هم پیش بریم.
عسکر( در حالت خستگی از یک شنود طولانی و البته ذوق زدگی): بله. البته. واقعن خیلی لذت بردم عیشاق اکا. واقعن من هم امیدوارم روزی به این خواسته ها و آرزوها برسیم.
عشاق بک: خب دیگه. فکر می کنم برای شروع، فعلن کافیه. به مرور بیشتر و بهتر میتونی آموزشهای لازم را ببینی. امروز بعد از ناهار قراره چند تا از بچه های فعال بیان اینجا. یه میتینگ داریم. تو هم بهتره باشی تا در جریان امور ما هر چه بیشتر قرار بگیری (سه نفری وارد اتاق دیگه ای برای صرف ناهار میشوند . پس از صرف نهار وارد یک اتاق به نسبت بزرگتر میشوند و عیشاق بک رو به عسکر می کند )
عیشاق بک: خب عسکر جان. اینجا روی این کاناپه ها بشین و یه استراحتی بکن تا چند دقیقه دیگه که انشاالله با اعضای دیگر گروه هم آشنا بشی. حوسن جان هم میاد.
عسکر: حتمن اکا. من همینجا منتظر میشم. ضمنن از پذیرائیتونم خیلی ممنون
(عیشاق بک و فرهات میروند به سمت سالن کنفرانس)
(پس از چند لحظه ناگهان یک صدای مهیب بلند میشود و یک نفر به سرعت خودش را از آسانسور به بیرون پرتاب می کند)
مرد تازه وارد(با فریاد): لو رفتیم. لو رفتیم...
فرهات: چی شده سعید. زودباش حرف بزن...
سعید: فکر کنم یکی ستادمونو لو داده. الان دیدم چند تا ماشین پلیس و یک کامیون سرباز کوچه را بستن و دارن سمت مقر ما میان...
عیشاق بک: زود باشین. همه خیلی سریع از اون طرف (وخودش به سمت میزش می دود تا کلتش را بردارد. عسکر و بقیه هم سعی می کنند طرف سمتی که عیشاق بک اشاره کرده بود بروند. در این لحظه صدای تیر اندازی به وضوح شنیده میشود)
فرهات : زود از اون نور گیر برو بالا عسکر
(از اینجا به بعد مثل برق و باد اتفاق می افتد... عسکر شروع می کند به بالا رفتن از نردبان نورگیر به سرعت. همینکه میرسد به پشت بام بر میگردد تا از وضعیت فرار باقی افراد اطلاع پیدا کند. ناگهان یک صدای تیز و بلند میشنود که زبانه کشان از کنار گوشش عبور می کند. سرش را ناخودآگاه و سریع پایین می آورد که دومین صدا را اینبار به صورت یک صدای بم و تکان دهنده میشنود و بی اختیار سرش را با کف دستش میگیرد و وقتی دستش را جلوی چشمش می گیرد کف دستش را کاملن سرخ می یابد. یکدفعه احساس می کند که دهانش داغ شده است و درپی این احساس و در کسری از ثانیه خون گرم، راهش را از کنار لبانش باز می نماید و کم کم رنگهای اطرافش شروع می کنند به بیرنگ شدن و بعد فقط سیاهی می ماند و سکوت.)

پایان پرده دوم....ادامه در اینجا

۱ نظر:

هیچ گفت...

درود بر مهرداد عزیز.
شرمنده من این دو پست جدیدت رو ندیده بودم . پرده ی دوم رو با اجازه ات تو دنباله لینکیدم.
اینم لینکش:
http://donbaleh.com/link/117419
قربانت