جستجوی این وبلاگ

۰۲ اسفند ۱۴۰۳

قصه های کریشنا از کتاب "فصلهای باشکوه" نوشته "مدهور جافری" همراه با تفسیر

یک زادروز ویژه

تمام هند خدای آبی رنگ، "کریشنا" را می ستایند. احساس من اما کمی شخصی تر است. چون نه تنها من نیز مانند او در ساحل رود "یامونا" بزرگ شده بودم، بلکه من نیز در همان روز جشن تولد او پا به جهان گذاشته ام؛ در هشتمین شب تاریک ماه آگوست که تنها باریکه ای نازک از هلال ماه در آسمان دیده میشد؛ هنگامیکه بادها در موسم بارندگی، قطرات درشت باران را که به سطلهای حجیمی از آب می مانست، به پنجره و درب های خانه های هند می کوبیدند. در آن روز ما دو تولد را در خانه جشن میگرفتیم؛ کریشنا و من.  اگرچه آب رود یامونا هیچگاه چنان که برای او از هم شکافت، برای من باز نشد؛ ولی من با تاتی تاتی کردن روی شنهای ساحلش راه رفتن را آموخنم، اولین تور ماهیگیری زندگی ام را از روز ساحل سنگی اش پرتاب کردم و در آبهای گل آلودش شنا کردن را یاد گرفتم.

زمستانها رودخانه یامونا برای شنا کردن بسیار سرد میشد. فقط مردان جوان ورزیده با بدنهایی که به خوبی روغن مالیده شده بود، می توانستند درون آن شیرجه بزنند. و در فصل بارندگی نیز خیلی پرآب و خطرناک میشد. با گردابهای چرخان و جریانات آبی غیر قابل پیش بینی. فقط در بین زمستان و فصل بارندگی یعنی تابستانها اول صبح و هنگام غروب آفتاب عالی بود. من و عموزاده هایم تابستانها یک دست لباس لای حوله می پیچیدیم و در قالب یک گروه بچه پر سر و صدا به سمت رودخانه حرکت میکردیم.

یک روز پسر عموی 10 ساله ام که آن زمان دو برابر من سن داشت برگشت و به من گفت، چه نوع شنایی دوست داری تا به تو یاد دهم. آخر او در مدرسه اش قهرمان شنا شده بود.

من گفتم هر مدلی که می خواهی. من اصلن شناختی از انواع شنا نداشتم!

گفت، اول باید یاد بگیری که روی سطح آب شناور بمانی، پس از آن شنای کرال را به تو یاد میدهم. خُب حالا بیا به شکم روی دستهای من دراز بکش، سر پایین.

-       می تونم چشمام را ببندم 

-       هر طور که راحتی

چشمانم را بستم. اما با چشمان بسته غوطه ور شدن کار مشکلی بود.

گفت همینجا منتظرم باش. او را دیدم که به سمت ساحل رودخانه دوید و از مزرعه کنار رود یک هندوانه بزرگ چید و به سمت من بازگشت. هندوانه را روی آب انداخت و به سمت من فرستاد و گفت، با دستانت این هندوانه را بگیر و روی آب دراز بکش. سرت را پایین نگه دار و بدون اینکه زانوهایت را خم کنی با پاهایت روی آب ضربه بزن.

اینکار را کردم. هندوانه مرا روی سطح آب نگه داشت و من با جریان نرم تابستانی رود حرکت کردم. یادم می آید که از معبدی در آن حوالی صدای موسیقی نیایش بلند بود و همزمان پوسته های صدف حلزونی روی آب مرا مشایعت میکردند. من تقریبن داشتم شنا میکردم.

نمی دانم آیا کریشنا خدای آبی رنگ هم همینطور مثل من شنا را یاد گرفته بود یا خیر!؟

-----------------------------------------------

 

زادروز "کریشنا"، خدای آبی رنگ

روزگاری دور، سلطانی شریر به نام "کانسا" بر قلمروی پهناور "ماتورا"، در کرانه رودخانه یامونا حکومت میکرد.

او در حقیقت نباید سلطان میشد، شاه واقعی پدر "کانسا" بود که داشت در گوشه سیاهچالی که پسرش او را انداخته بود؛ می پوسید.

کانسا خواهری دم بخت داشت به نام "دِواکی" که دختری موقر و شیرین بود. روزی کانسا خواهرش را فراخواند و به وی گفت، دِواکی (Devaki)، من برای تو زوجی در نظر گرفته ام. مردی جوان خوشتیپ به نام "وَسودِیو" (Vasudev). او دارای خانواده خیلی ثروتمند و اصیلی نیست. ولی طالع تو با او در برج سعد است. این وصلت هم برای تو، هم برای وسودیو و هم برای دربار ما سعید و پرفایده است.

جشن عروسی برپا گشت. ولی هنگامیکه دواکی و وسودیو در حال ترک مراسم و رجعت به خانه بودند، حکیمی به آرنج کانسا زد و درگوشی به وی گفت، نگذار که این زوج اینجا را ترک کنند! آیا نمی دانی که سرنوشت تو چنین رقم خورده است که روزی به دست فرزند آنها کشته شوی؟

کانسا از شدت خشم، وحشی و درنده خوی شد. موهای دواکی را گرفت، شمشیر از نیام کشید تا سر او را از بدنش جدا کند که وزیر اعظم بسرعت مداخله نموده گفت: "سرورم! چرا می خواهید ننگ کشتن خواهرتان را در شب عروسی اش جلوی چشمان این همه میهمان به جان بخرید؟! آیا بهتر نیست که این دو را قصرتان حبس کنید؟ با اینکار وقتی بچه آنها به دنیا آمد، ما ترتیب کارش را می دهیم و هیچکس از موضوع خبردار نمیشود."

کانسا با این نقشه وزیر موافقت کرد. دواکی و وسودیو مجبور به حصر خانگی شدند. پس از مدتی خبر به گوش کانسا رسید که دواکی دختری بدنیا آورده است. او یواش به پشت در محبس رفت و ناگهان رعد آسا به درون اتاق پرید و با غرشی گفت، کجاست این نوزاد؟ و قبل از اینکه دواکی بتواند فریاد بکشد، بچه را بلند کرده و به زمین کوبید.

نوزاد دختر تا بزمین خورد، چونان آذرخشی درخشان شد و با پیچ و تاب به سوی آسمان رفت و ندا در داد:

"ای کانسا، کاری کردی شیطانی

اما من نبودم کسی که تو بدنبال آنی!

برادرم که هنوز نیامده است به این دنیای فانی،

خواهد آمد و می کشد تو را یک زمانی."

دواکی پس از این دختر، شش دختر دیگر زائید و هر بار کانسا به بالینشان می آمد و دختران نوزاد را یکی پس از دیگری می کشت و هر بار هم آنها چون آذرخشی درخشان با پیچ و تاب به آسمان می رفتند و یک به یک می خواندند:

"ای کانسا، کاری کردی شیطانی

اما من نبودم کسی که تو بدنبال آنی!

برادرم که هنوز نیامده است به این دنیای فانی،

خواهد آمد و می کشد تو را یک زمانی."

تا اینکه هشتمین شب تاریک ماه آگوست که تنها باریکه ای نازک از هلال ماه در آسمان دیده میشد فرا رسید. و باران سیل آسای موسمی در بیرون از محبس می بارید. دسته ای عظیم از ابرهای سیاه در آسمان با غرشهای مهیب خودنمایی میکردند. باران حالا نبار، کی ببار! جاده ها به نهر آب تبدیل شده بودند و رودها به دریا.

در آن شب تاریک ظُلِمانی، دِواکی کودکی دیگر بدنیا آورد. او "کریشنا" بود.

همزمان با اولین گریه نوزاد، وسودیو پدرش، ندایی از آسمان شنید که "اکنون، اکنون بچه را بردار و با خود ببَر. ببَر به دهکده "گوکول" در آنسوی رود یامونا و او را با نوزاد تازه متولد شده خواهرت عوض کن. اگر تا قبل از طلوع خورشید بازگردی، همه چیز به خوبی و خوشی پیش خواهد رفت."

اما...اما درهای قفل شده...نگهبانان...رود طغیان کرده...اینها تردیدات وسودیو بود.

باز ندا برآمد که "از هیچ چیز نترس!".

وسودیو نوزاد تازه بدنیا آمده را لای مقداری پارچه کهنه پیچید و بین دستانش گرفت و راه افتاد. وقتی به درب محبس رسید دید دربها باز است و نگهبانان همگی در خوابند. پس کریشنای کوچک را از دربها رد کرد و به جاده های آب گرفته رسید. تنها نوری که راه را به او نشان می داد نور حاصل از رعد و برق بالای سرش بود وگرنه در آن تاریکی شدید که او را احاطه کرده بود، هیچ چیزی دیده نمیشد.

آنقدر رفت تا به کنار رود یامونا رسید. بارانهای شدید، رود آرام تابستان را تبدیل به اقیانوسی خروشان کرده بود که در تاریکی شب غرش میکرد. تنها چیزی که وسودیو در نور حاصل از برق آسمان میدید فقط آب بود و آب و آب. موجهایی سهمگین و گردابهای ترسناک تمام سطح آب را پوشانده بودند.

اما وسودیو چاره دیگری نداشت. اگر میخواست بچه سالم بماند حتمن باید او را از آب میگذراند و به آنسوی رود، دهکده گوکول می رساند.

پس توده ای از خوشه های غله یافت و چون سبدی به دور کریشنا پیچید و آنرا محکم به بازوی راستش بست و به آب زد.

باورش برای وسودیو سخت بود. با هر گامی که بر میداشت آب دائم بالا و بالاتر می آمد. او سبد را روی سرش گذاشت و ادامه داد. بسرعت آب تا بینی اش بالا آمد.

چیزی که آن پدر بیچاره نمیدانست این بود که رود برای این بالا می آمد چون می خواست پای خدایگان کریشنا را لمس کند.

نوزاد اینرا میدانست. پس به نرمی پاهای کوچکش را از سبد آویزان نمود تا به سطح آب بخورد. بمحض این برخورد رود یامونای قدرتمند به ناگاه فرو نشست و آب رود برای پدر و فرزند از هم شکافت و تنها وقتی آنها از رودخانه گذشتند، شکاف آب دوباره بهم رسیده و پشت آنها بسته شد.

در گوکول وسودیو مستقیم به منزل خواهرش "یاشودا" شتافت. در آنجا پسرش را با خواهر زاده تازه متولد شده اش عوض کرد و از همان راهی که آمده بود، به زندانش بازگشت.

صبح روز بعد، به گوش کانسا رساندند که دواکی دختری دیگر زائیده است. پس باز هم به سراغ وی رفت تا کودک را به قتل برساند. اما اینبار تا کودک را بالا برد تا بزمین بکوبد؛ دخترک نوزاد به گریه در آمد که:

"ای کانسا، بر آنی که کُنی کار شیطانی،

اما من نیستم کسی که تو دنبال آنی!

او حالا آمده است به این دنیای فانی

و از اینجا دور شده است و تو نمی دانی!"

کانسا بسیار عصبانی شد و با دواکی و وسودیو برای این فریبکاری جنجال و مشاحره کرد. آنگاه در پیشگاه خدایان فریاد برآورد که "من آن پسر را خواهم یافت. صبر کنید. او هرگز نمی تواند از دست من بگریزد. هیچکس نمی تواند از شاه کانسا سرپیچی کند".

کانسا فرمانی صادر کرد که یک بار و برای همیشه از شر دشمن کوچکش خلاص شود: "تمام پسران تازه متولد شده در قلمرو حکمرانی او باید کشته شوند!"

پس سربازان شاه راه افتادند و به زور به تمام خانه ها و کاخها رفتند و تمام نوزادان پسر زیر دوازده ماهه را از دم تیغ گذراندند. والدین آنها فریاد و التماس میکردند اما شاه به زجر ایشان وقعی نمی نهاد.

او حالا دیگر درون کاخ خود شادان و خوشحال بود. چون به گمانش حالا دیگر از تهدید همیشگی زندگی اش خلاصی یافته بود.

اما چیزی که او نمیدانست این بود که کریشنای کوچولو اصلن در قلمرو حکومت او نبوده است. گوکول بیرون از مرز کشور او بود و بنابراین کریشنا هنوز زنده و سلامت بود.

-----------------------------

تفسیر:

1-    جبر و تقدیر در زندگی بشر و محقق شدن "سرنوشت از قبل نوشته شده" از دیرباز همیشه جزو اندیشه انسان بوده است و در بسیاری از داستانهای باستانی رد پای آنرا می توانیم ببینیم. نمونه اش همین داستان که شاه کانسا هرگز نمی تواند جلوی سرنوشت محتوم خود را بگیرد. تو گویی پدران آسمانی همیشه از بالا نظاره گر و کنترل کننده دست پروردگان زمینی خود هستند و گاهگاهی هم که لازم ببینند با وحی و ندای آسمانی مستقیم با فرزندان خاکی شان ارتباط برقرار می کنند. در کنار این مسئله قصه به ما میفهماند که زندگی یک آدم مستبد و ظالم همیشه با تهدید همراه است و فرد مستبد هیچگاه روی خوشی واقعی نمی بیند و هر آن ممکن است کسی تاج و تختش را بر سرش ویران نماید. سرخوشی واقعی فقط در نیک رفتاری است و بس. 

2-    این قضیه شکافتن رود برای ما ایرانیان آشناست ولی با بازیگرانی دیگر. ما این قضیه را در داستان موسی و فرعون تورات خوانده ایم و در فیلم ده فرمان هالیوود دیده. هر دو داستان بسیار قدیمی هستند ولی از آنجائیکه اساطیر و افسانه های هندی بسیار ریشه دارتر و باستانی تر هستند، بعید نیست این افسانه شکافتن رود نیل در تورات از شکافتن رود یامونا در داستان تولد کریشنا عاریه گرفته شده باشد تا قداست موسی به منتها درجه نشان داده شود. اصولن بهترین نوع قانع نمودن اتصال یک انسان به آسمان برای افراد دیگر در قدیم، فرمان پذیری طبیعت از او بوده است که به معجزه معروف است. ولی همانگونه که میدانیم دانش بشر به سمتی میرود که در واقعیت هم با دستکاری در ژنتیک و فناوری نانو شاید روزی برسد که رفته رفته بخشهایی از طبیعت گوش به فرمان ما گردد. چیزی که در افسانه ها بسیار مورد توجه بوده است از قدیم الایام. 

3-    ما وقتی این داستان را میخوانیم حیران میشویم که چرا شاه کانسا بجای اینکه دواکی و وسودیو را از هم جدا کند تا راه و بیراه بچه دار نشوند، انها را کنار هم در حبس نگاه می دارد و یکی یکی بچه هایشان را می کشد؟! دهها راه منطقی بود که بتوان از این تولد جلوگیری کرد؛ ولی تو گویی یک انسان ستم پیشه و بدکردار نه تنها خود نمی تواند تصمیماتی عاقلانه و برآمده از خرد و فهم بگیرد و تمام تصمیماتش عجولانه و وحشیانه است که حتی افراد زیردست در سیستم وی (در اینجا وزیر اعظم) هرچند از او باهوش تر باشند نیز از این موهبت برخوردار نیستند. این بگمانم مهمترین نتیجه گیری این داستان تولد کریشنا است که موارد مشابه آن بسیار در تاریخ بشر دیده و ثبت شده است که همانا بی خردی ستمگران است.

--------------------------------------------------------------

 

کریشنا و دایه دیو

کانسا شاه شریر فکر میکرد که دیگر با اطمینان خاطر میتواند بر تخت فرمانروایی خویش جلوس کند تا اینکه روزی خبرچینی به بارگاهش وارد شد و با این جملات آغاز سخن کرد: اعلی حضرتا! به من خبر داده اند که این روزها شما بسیار شادمان هستید.

-       و چرا نباید باشم؟ هیچ یاغی و شورشی در قلمرو من نمانده، دشمنانم همگی مغلوب و مرعوب شده اند و طلای بسیار در خزانه دارم که تا چند نسل برایمان کافیست.

 

-       پدرتان هنوز در بند است بنابراین خطری هنوز از جانب وی شما را تهدید نمیکند.

 

-       بله، بله (کانسا با بی میلی جواب داد. او نمیخواست به پدرش فکر کند.)

 

-       پس آنطور که من میبینم، فقط یک مشکل باقی مانده

 

-       و آن چیست؟ (کمی نگران شد)

 

-       پسر دواکی.

کانسا تا این زا شنید از چای خود پرید و گفت، از جلوی چشمانم دور شو! چطور جرئت کردی این نام را بر زبان جاری کنی.

-       بسیار خب، اگر شما تمایلی ندارید درباره این مطلب خبری به شما بگویم، من هم با سکوت خود چیزی از دست نمی دهم. زیاده عرضی ندارم.

 

-       تو قصد داری چه چیزی به من بگویی؟ (کانسا فریاد میکشید)

 

-       اگر خواستید این خبر مرا نشنیده بگیرید. من فقط آمده ام نزد شما که بگویم پسر دواکی...

 

-       پسر دواکی مُرده! طبق حکم من تمام نوزادان پسر کشته شده اند.

 

-       ظاهرن نه همه آنها. نه این یکی. او به آن سوی رود یامونا منتقل شده است. به بیرون از قلمرو فرمانروایی شما و در آنجا در امنیت زندگی می کند. او را پدر و مادر رضاعی اش بزرگ می کنند، عمه اش یاشودا و همسرش "ناندا" ی گاوچران. او هنوز خیلی کوچک است و من...من فکر میکنم هنوز دیر نشده...من شنیده ام که برایش دنبال دایه میگردند.

 

-       تو به آنچه میگویی اطمینان کامل داری؟

 

-       اوه بله، من با دقت بررسی کرده ام. کریشنا حتمن پسر دواکی است.

کانسا که در کشیدن طرحهای شیطانی سرآمد بود گفت: "می دانم که باید چه کار کنم. برو و "پوتانا" دیو ]ماده[ را پیدا کن و به محضر من بیاور."

پوتانا را هرگز نمیشد براحتی پیدا کرد. او مدام اطراف زمین میگشت و کارهای پلید انجام میداد .اما خبر چین او را در ته چاهی در حالیکه در حال خوردن وزغ ها بود، پیدا کرد! خبر چین به لب چاه رفت و فریاد کشید:

-       هی...پوتانا، شاه کانسا تو را احضار کرده است. بیرون بیا تا به تو بگویم.

 

-       آیا کار پلیدی از من میخواهد؟ اگر نه که من نمی آیم.

 

-       بله، تو بقدر کافی شاه کانسا را میشناسی. او قتلهای آسان را به سربازان خودش میسپارد اما این مأموریت خاص نیاز به تخصص ویژه تو دارد.

پوتانا دوست داشت که چاپلوسی اش را بکنند. بنابراین از دیوار چاه خزیده و بالا آمده، مقابل دیدگان خبرچین نمایان گشت.

پوتانا ماده دیوی زشت و بدبو بود. در صورت سیاه و جوش دارش دو چشم ریز از حدقه در آمده وجود داشت و از دهانش هم دو دندان نیش بزرگ بیرون زده بود.

پوتانا دنبال خیرچین راه افتاد تا به محضر شاه کانسا رسید.

کانسا مجبور شد از بوی بد پوتانا دماغش را با انگشتانش بگیرد. گفت: "چه بوی گندی میدهی تو!"

-       مرا فراخوانده ای که به من توهین کنی؟ اگر اینطور است من اینجا را ترک می کنم.

 

-       نه، نه! بمان. ما تو را فراخواندیم چون مأموریتی برای تو داریم. یک بچه هست...یک پسربچه به نام کریشنا. در منزل یاشودا و ناندا، در دهکده گوکول.

 

-       و آن دهکده بیرون از مرزهای قلمرو شماست.

 

-       درست حدس زدی.

 

-       اما آنجا چه کاری...

 

-       و آنجا جاییست که تو وارد میشوی. اما اگر آنها تو را با این سر و وضع ظاهرت ببینند، به منزلشان راه نمی دهند.

 

-       اما من می توانم تغییر قیافه دهم.

 

-       می دانم، می دانم. من از تو میخواهم که مبدل به زیباترین، شیرین ترین و خوش صحبت ترین زن دوست داشتنی ممکن بشوی. لباسی موقر به تن کن و بعنوان داوطلب پرستاری بچه به در منزلشان برو. وقتی وارد خانه شدی، نقشه ای بریز تا بچه را از بین ببری. زمانسنجی بکن و مراقب باش. آن خانواده به نظرم خیلی زیرک هستند. این جواهرات هم پاداش زحماتت.

 

-       این ماموریت را انجام شده بدان کانسا.

دیو این را گفت و آرام خزید و رفت.

روز بعد، یک زن بشکل یک بانوی زیبا، موقر و خجالتی در آستانه درب منزل یاشودا ظاهر شد. زن گفت: "امیدوارم مزاحمتان نشده باشم."

یاشودا دوستانه پاسخ داد: "اوه، نه اصلن. لطفن بفرمایید داخل."

زن گفت: "در حقیقت من به اینجا آمده ام چون شنیده ام شما به یک دایه نیاز دارید...من...من..."

زن بیشتر نتوانست ادامه دهد و در همان آستانه در غش کرد.

یاشودا او را به داخل آورد و کمی آب بروی پیشانی اش پاشید و رویش پتویی انداخت تا گرم شود. ماه ژانویه (دی ماه) بود و کریشنای کوچک به سن 6 ماهگی رسیده بود.

رفته رفته حال زن جا آمد و گفت: "اوه، من خیلی شما را اذیت کردم...من چند...من چند روز است که چیزی نخورده ام. دهکده ما قحطی شده...و تمام خانواده من...شوهرم و بچه هایم...همگی تلف شده اند.

یاشودا گفت" "اوه عزیزم. همین الان برایت غذا می آورم."

زن گفت: "خواهش می کنم. من از شما صدقه نمی خواهم. من واقعن می خواهم در مقابل غذا برایتان کار کنم. شاید بهتر باشد من را بعنوان دایه برای پسرتان استخدام کنید. من خیلی خیلی دلتنگ بچه هایم هستم."

یاشودا گفت: "اوه بله. عالی ست. چرا که نه؟ مطمئن هستم که تو می توانی دایه مهربان برای پسرمان باشی."

بدین ترتیب پوتانا بعنوان دایه در منزل یاشودا و ناندا مشغول بکار شد. او همانطور که به شاه کانسا قول داده بود، بسیار مراقب بود. برای چند هفته واقعن در جلد یک دایه خوب فرو رفت. مراقب بچه بود و با او بازی میکرد و او را میخنداند. آنقدر که ناندا به همسرش یاشودا میگفت، "بنظر تو بهترین دایه ممکن را پیدا کرده ای."

یک روز وقتی یاشودا دچار تب سختی شده بود، پوتانا به او گفت: "تو باید استراحت کنی. راستی چرا نمیگذاری من بجای تو به بچه شیر دهم؟ من شیر زیادی در پستان دارم." یاشودا که اکنون به دایه بچه اطمینان کامل داشت؛ پاسخ داد: "خیلی خوب. من میروم تا کمی بخوابم. حتمن پس از استراحت حالم بهتر میشود."

پوتانا کودک را برداشت و به اتاق پشتی برد. ابتدا کمی سم به نوک پستانهایش زد و سپس به بچه گفت: "بیا، بیا بچه جان، غذایت آماده است. مک بزن"

اما کریشنا یک بچه عادی نبود. نوک پستان وی را محکم بین لثه هایش گرفت و مکید و مکید. باز مکید و مکید. باز هم مکید و مکید!

پوتانا در حالیکه سعی داشت دهان بچه را از خود جدا بکند فریاد زنان گفت: "بس است. تو داری به من صدمه میزنی. ول کن"

اما بچه قصد ول کردن نداشت و مدام می مکید.

پوتانا شروع به جیغ و داد کرد و از درد به خود پیچید. هر چه سعی میکرد بچه را جدا کند ولی گویی بچه به او چسبیده و قفل شده بود. درد وی به حدی شدت گرفت که پوتانا به چهره اصلی و واقعی اش بازگشت؛ زشت و بدبو.

پوتانا هر چه التماس به بچه میکرد فایده ای نداشت؛ کریشنا فقط می مکید و می مکید. آنقدر مکید تا جان پوتانا از تنش رمید.

---------------------------------------------------

تفسیر:

1-    در تمام اساطیر دنیا غیر از هند فکر نمی کنم یک خدا با تمام شرایط و قدرت لایزال الهی و نامیرایی وجود داشته باشد که از یک پدر و مادر انسان معمولی و بطرز کاملن عادی درست مثل بچه آدم به دنیا آمده باشد. در اساطیر یونانی مادر انسان و پدر خدا یا بالعکس که به آنان "نیمه خدایان" (ِDemigods) می گویند بسیارند، مثل هرکول اما اساطیر هند واقعن بسیار رنگارنگ و عجیب و غیر تکراری است و در آن یک انسان حتی می تواند یک "خدا" بدنیا بیاورد! این مسئله ناخودآگاه ذهن انسان را به بزرگی مقام انسان و در پی آن ارج نهادن به انسانیت در آیین هندو سوق میدهد. همین است که در این کشور هندوها واقعن انسانهایی بغایت بی آزار و اهل مدارا هستند. 

2-    رنگ آبی کریشنا بابت شیرخوردن از یک دیو (پوتانا) پدید آمد. این هم یک مورد بی نظیر دیگر در اساطیر و افسانه های هند است. تاثیر یک شیطان بر یک خدا و حتی وامداری رنگ خدا از یک شیطان یا دیو. خدایان هند انعطاف پذیر ترین خدایان در بین کل ملل جهان هستند. باز این دلیلی است بر اینکه هندوان راستین زیاد روی خدایانشان تعصب کور ندارند. گر چه از بی احترامی به خدایان و باورهایشان ناراحت میشوند ولی این ناراحتی اصلن قابل قیاس با ناراحتی پیروان ادیان ابراهیمی نیست. آنهاقدرت خدایان و باورهایشان را واقعن و نه ظاهرن آنقدر زیاد می دانند که انتقام از شخص اهانت کننده را به خود خدا بسپارند و خودشان خدمت طرف نرسند. (البته استثنا همه جا هست، منظور من اکثریت هندو های "معتقد" است و نه احزاب سیاسی و باورمندان سطحی که اطلاعی از تعلیمات وداها و اوپانیشادها ندارند).

----------------------------------------

شاه مار

"کالیا"، شاه مار، یک مار عادی نبود. پنج سر داشت و آنقدر بزرگ بود که میتوانست انسان را ظرف چند ثانیه با فشار عضلات بدنش له کند. شاه مار زیر تاریک ترین گرداب رود یامونا زندگی میکرد و آنجا لانه داشت. هر موقع اراده میکرد بروی آب می آمد و با آتش شدید و دود سیاهی که با نفسش بیرون میداد، آبادی ها را ویران میکرد.

کریشنا اکنون تقریبن دوازده ساله شده بود. حتی در این سن و سال کم هم او در میان دوستانش بعنوان رهبر پذیرفته شده بود و مورد احترام بسیاری از قبایل گاوچرانان چادرنشینی بود که در پی یافتن علفزارها و چراگاه های پربار به دیار وی کوچ میکردند.

روزی گروهی از گاوچرانها پیش کریشنا آمدند و گفتند، دیگر این کالیا را باید متوقف کرد. او تا الان سیصد عدد مرغ، یکصد و هفتاد و هشت بز و هشتاد و سه گاو را بلعیده است! دیروز هم پسر نعل بند را کُشت. برای ما دیگر چیز زیادی باقی نمانده است. هر کسی که از رود گذر میکند، یا شنا می کند، یا گاو برای چرا می برد، یا هندوانه کِشت می کند، یا شیر بز میدوشد یا حتی کنار رود راه میرود در معرض خطر است. باید کاری کرد.

کریشنا گروهی از دوستان شجاعش را جمع کرد و به کنار رود بُرد. ناگاه ابری از دود سیاه بالای رود پدیدار شد. شعله هایی از داخل آب به هوا برخاست و در چشم بر هم زدنی، کالیا دور تمام یاران کریشنا چنبره زد و آنها را میان حلقه بدنش فشُرد و به زیر آب برد.

پس از اینکه آن مار پنج سر مخوف این کار را کرد، دوباره سطح آب را شکافت و بالا آمد. این بار شاه مار خیلی عادی و توأم با حس خود برتر بینی روی سطح آب، زیگزاگ خزید.

کریشنا اما منتظر نماند، یک خیز بلند برداشت و با یک پرش جانانه، روی هر پنج سر مار خوفناک فرود آمد. او با یک بازویش یک سر مار را له کرد و با بازوی دیگرش سر دیگر ما را خُرد نمود و با پاهایش شروع به یک پایکوبی محکم روی سه سر باقی مانده مار کرد. کالیا احساس کرد که تمام کوههای هیمالیا بر روی سرش آوار شده است؛ اینقدر که قدرت پای کریشنا زیاد بود.

تصمیم گرفت که به زیر آب، به لانه اش برود. بلکه با اینکار کریشنا را غرق کند.

کریشنا نفس در سینه حبس کرد و کالیا در آب پایین و پایین تر رفت. در این حین کریشنا با دو دست شروع کرد به ضربه زدن به دو سر زنده دیگر مار. آن دو نیز طاقت نیاورده، زیر فشار خُرد شدند.

تنها یک سر باقی مانده بود که هنوز داشت مبارزه میکرد. آن سر می جهید و به کریشنا ضربه میزد و برویش آتش می بارید. اما کریشنا آن سر را هم در یک فرصت قاپید و شروع به کوبیدن آن کرد.

کالیا نفس آخرش را کشید و هلاک شد.

کریشنا به سمت لانه کالیا شنا کرد. آنجا دوستانش را کبود و رنگ پریده در حالت مرگ یافت. او آنها را سریع از آب خارج کرد و روی ساحل خوابانید. سپس با تنفس دهانی، زندگی را به یکایک ایشان برگرداند و به آنان گفت، ای عزیزترین یاران من، زمان بیداری فرا رسیده است. کالیا، دشمن مان اکنون دیگر هلاک گشته است. بیدار شوید. بیدار شوید. وقت آنست که به گاوها برسیم!

------------------------------------------------------

تفسیر:

1-    سن دوازده سالی در انسان بسیار سن حساسی است. سنی است که انسان از دوران کودکی رفته رفته گذار می کند به دوره نوجوانی. در آن سنین تقریبن شخصیت آدم شکل میگیرد و به محرکهای محیط حساس تر میشود و اگر به کودک در آن سن خودباوری و اعتماد به نفس آموخته شود و به او اطمینان شود که می تواند از پس کارهای بزرگ برآید، بطور حتم شخصیتی قوی و متکی به خود در او برای همیشه شکل خواهد گرفت. چه از این بهتر که با این داستان در او این باور را بکاری که یک پسر دوازده ساله به نام کریشنا که هنوز یک انسان بود و گاوچران، چنان توانایی دارد که حتی می تواند مار غول پیکر پنج سر که همه مردم را عاصی نموده را از بین ببرد؟ داستانهایی از این دست برای کودکان بسیار غرور آفرین خواهد بود و آنها را به فکر وا میدارد تا دریابند که با کاهلی و کم مایه گی کاری از پیش نمی رود و این مبارزه با بدی ها هر چند عظیم و غیر قابل مهار است که برایشان افتخار و بزرگی به ارمغان می آورد. 

2-    حتی امروزه هم بهترین راه احیای یک انسان غرق شده و کسی که ریه هایش پر از آب شده است تنفس دهانی است. این داستان قدیمی نیز درست همین شیوه را توصیه می کند. مخصوصن برای بچه هایی که نزدیک رودها و دریاها زندگی میکنند، این داستان و راه حلی که کریشنا برای احیای دوستانش بکار می برد، می تواند راهنمای خوبی برای بچه ها در امر زندگی بخشی به دیگران باشد. 

3-    داستان کریشنا و کالیا در شانزدهمین فصل از دهمین بند "بهاگاواتا پورانا" یکی از هجده پورانا (قصه های سنتی سانسکریت) ی اصلی ادبیات باستانی هندو آمده است. اما در آنجا کریشنا، کالیا را نمی کشد و پس از اینکه زنان کالیا که نیمه زن، نیمه مار هستند از کریشنا طلب بخشش می کنند او از رقص روی سر مار دست کشیده و او را می بخشد و از یامونا دور می کند؛ اما چرا در این قصه خانواده خانم جافری او را می کُشند را من بی اطلاع هستم. اساسن کشتن حیوانات از هر نوعی در آیین هندوان امری مذموم و ناپسند است و همیشه به دوستی و رفتار مسالمت آمیز با حیوانات توصیه شده است. بعنوان مثال همین "مار" در بسیاری از متون قدیمی و باستانی آیینی، موجودی مقدس شمرده میشود. شما با گشتی در شهرها و آبادی های هندِ امروز هم می توانید این زندگی مسالمت آمیز بین حیوان و انسان را به نیکی از نزدیک لمس کنید.

------------------------------------------- 

چگونه کریشنا شاه کانسا ی نابکار رابه سزای اعمالش رساند

بگذارید از روز اعلان جشن یک هفته ای آغاز کنیم. شاه کانسا ی شریر به جارچیان دربارش دستور داد که چنین جار بزنند:

"تمام دشمنان ما یا در بند ما هستند و یا معدوم شده اند. امسال ما فراوانی محصولات زمستانی داریم. انبارهای غله مان پر از گندم و حبوبات است و خزانه مان از طلا و جواهر مالامال. تصمیم داریم به این مناسبت جشنی برگزار نماییم با رقص و موسیقی، مسابقه دویدن بین فیلها، مسابقات کشتی و ضیافت و میهمانی. بشتابید که همه چیز آماده شده است."

یکی از خبرچینان که این فرمان را شنید زیر لب گفت: "فکر بدی نیست، بسیار هم خوب است. انبارهای غله و خزانه دربار پر هستند و بیشتر دشمنان هم از بین رفته اند."

شاه کانسا تا این را شنید، فوری به طرف او برگشت و گفت: "از این سخن چه منظوری داشتی؟!"

-       کدام سخن اعلی حضرت؟

 

-       اینکه بیشتر دشمنان از بین رفته اند.

 

-       خُب، قربان، منظورم اینست که پدرتان در سیاهچال است و خواهرتان به اتفاق شوهرش هم در زندان. پس بیشتر آنان در چنگ شما هستند.

 

-       و نه تمام آنان؟!

 

-       خب فقط یک مشکل کوچک باقی مانده است و آنهم کریشنای گاوچران است، پسر خواهرتان. او اکنون در سن جوانی است و در آنسوی رود، بسیار معتبر و محترم است. هیچکس نمی داند که او وارث شماست. اگر او بخواهد این مسئله را برای عموم فاش سازد، مردم شما میتوانند...شاید بتوانند...فرصت کنند...اونها بتوانند شما را طرد کنند...به نفع...خواهر زاده شما.

 

-       خواهر زاده؟ من خواهرزاده ای ندارم. (کانسا فریاد کشید)

کانسا سخنان حکیم دانا حدود هجده سال پیش در مراسم عروسی خواهرش را بخاطر آورد که چطور به قلبش چنگ زد و او را تحت فشار شدید قرار داد. حکیم گفته بود که "نگذار این زوج اینجا را ترک کنند! آیا نمی دانی که سرنوشت تو چنین رقم خورده است که روزی به دست فرزند آنها کشته شوی؟"

قلب کانسا چنان به طپش افتاد انگار که میخواست در قفسه سینه اش منفجر شود. گفت:

-       اگر تو راجع به کریشنا میگویی، باید بدانی که وی سالها پیش به دست "پوتانا" ی دیو کشته شده است. پوتانا هیچگاه شکست نمیخورد.

 

-       اما او اینبار بنظر شکست خورده است سرورم! چون کریشنا نه تنها زنده است که به دو صفت نیز مشهور است، محبوب و قدرتمند.

 

-       تو از کجا اینرا میدانی؟

 

-       تنها کاری که شما باید بکنید اینست که از رود یامونا عبور کنید...آنگاه شما لازم نیست که از هیچکس دیگری بشنوید...مردم همگی میگویند که کریشنا خدا ست... او کسی ست که توانست کالیا، شاه مار مخوف را از بین ببرد. او کسی ست که جان پرستاری را که قصد داشت او را مسموم کند، از پستانش مکید!...او...

 

-       آ ه ه ه ه!

شاه کانسا فریادی براورد. اکنون او به اصل ماجرا پی برده بود.

خبرچین ادامه داد: من میدانم که کریشنا و برادر ناتنی اش "بالرام"، قهرمان کُشتی هستند. حتی در این سوی رود نیز مردم از ایشان طلب کمک می کنند.

در اینجا بود که نقشه شیطانی دیگری در ذهن کانسا شکل گرفت: "فهمیدم که ما باید چه کنیم. هفته دیگر که جشنهای ما آغاز میشود ما تأکید بیشتری بر مسابقات کُشتی میکنیم. از تمام کشتی گیران جوانان سرزمین تا هزاران فرسنگ دورتر دعوت می کنیم تا به اینجا بیایند و با قهرمانان ما "چَنور" و "ماستیک" زورآزمایی کنند."

کانسا از طرحی که ریخته بود، شادمان بنظر میرسید. چنور و ماستیک دو غول بودند. قوی تر از گاوهای وحشی. آنها میتوانستند کار کریشنا را یکبار و برای همیشه بسازند.

کانسا جارچیان و طبالانش را فراخواند و از آنها خواست راه افتاده به هرجایی تا شعاع هزار فرسنگی بروند و خبر برپایی جشن شاهانه، بخصوص مسابقات کشتی را به مردم بدهند.

شاه به سردسته جارچیان گفت: "اینجا بیا. گاوچرانی به نام کریشنا آنسوی رود است. از تو میخواهم که اطمینان حاصل نمایی که نه تنها این خبر را به گوشش میرسانی بلکه او و برادرش را متقاعد میکنی که به میدان مسابقه بیایند. چطور اینکار را میکنی به خودت مربوط است. بیا این یاقوت را هم من به عنوان مزد زحماتت به تو میدهم."

سردسته جارچیان یاقوت را در جیبش گذاشت. او البته نام کریشنا را شنیده بود. چه کسی نشنیده بود؟! او در راه چنور و ماستیک را در حال مشق کشتی دید و با خود گفت، هیچ کشتی گیری در دنیا حریف اینها نیست. بیچاره کریشنا، هیچ شانسی نخواهد داشت.

تمام قلمرو اینک جریان جشنهای شاهانه را شنیده بود. سردسته جارچیان به آنسوی رود رسید و بر طبل خود نواخت و فریاد برآورد:

"گوش دارید آقا، هوش دارید شما، بشتابید اینجا، بشتابید اینجا، که قدر قدرت دورانها، دانا و بیناترین انسانها، پدر گیتی و کهکشانها، فرمانروای ماتورا، شاهنشاه کانسا؛ چنین مقرر فرموده اند که مسابقه ای بی همتا، میان جوانان دنیا، تا پهنه هزار فرسنگی قصر شود برپا. هرکس که چنور و ماستیک را، در یک مسابقه بی کلک و ریا، شکست دهد رعد آسا، نصیب وی گردد پاداشی از طلا و گوهرها!"

چون دید که کریشنا و بالرام با گروهی از دوستانش جمع شدند. جارچی چنین ادامه داد:

"آوازه شهرت این دو برادر زیبا، پیچیده است در دربار شاه ما. آیا اجابت میکنند دعوت به مسابقه را و یا دزدکی فرار کنند چون ترسوها؟!"

این طعنه و متلک کار خود را کرد و کریشنا داد زد: "من می جنگم. من دعوت به مبارزه را قبول می کنم."

بالرام هم پس از او گفت: "منهم همینطور!"

جارچی لبانش را به نشان پیروزی حلقه کرد و گفت، "بسیار خوب ای جوانان شجاع و بی پروا، من این خبر را میرستانم به گوش همه دنیا، که مبارزه قرن بزودی میشود برپا!"

مسابقات کشتی در همه جا با قوانین منصفانه برگزار میشوند ولی شاه کانسا قصد نداشت بگذارد کریشنا از این نبرد تن به تن، زنده بیرون رود.

در روز مسابقه وی وزیر اعظم را نزد خویش فراخواند و نقشه اش را به او گفت: "هنگامیکه کریشنا و بالرام وارد میدان مبارزه شدند، آن فیل دیوانه وحشی ای که ما در طویله غل و زنجیر کرده ایم را آزاد کن. فقط صحنه را طوری بچین که فیل، مثلن تصادفی حصار را شکسته است و مطمئن شو که به طرف کریشنا و برادرش حمله ور میشود. احتمالن آن دو نخواهند توانست قِسِر در بروند. سپس ما برای وقوع این تصادف مراسم سوگواری راه انداخته و مقداری طلا بعنوان غرامت به خانواده اش هبه می کنیم. بااینکار هم از دست کریشنا خلاص میشویم و هم دنیا شاهد بخشندگی زائدالوصف ما خواهد بود."

وزیر اعظم گفت: "عجب نقشه کاملی والاحضرت!"

کانسا ادامه داد: "ما یک نقشه پشتیبان هم داریم برای زمانی که احیانن اولی شکست بخورد. چنور و ماستیک مترصد حمله خواهند بود. اگر فیل دیوانه کاری از پیش نبُرد آنها با هم باید حمله کنند و کار برادران را یکسره سازند."

-       عالی است، عالی است. والا حضرتا! شما فکر همه چیز را کرده اید!

تمام مردم مشتاق اکنون گرداگرد میدان مبارزه حلقه زده اند و شاه کانسا هم بر سریر خود در راس همه، چشم انتظار عملی شدن نقشه اش جلوس کرده است.

کریشنا و بالرام وارد میدان میشوند و تماشاگران همه روی پا می ایستند و تشویقشان میکنند.

شاه کانسا از این صحنه خوشش نمی آید و زیر لب زمزمه میکند که، "این تشویق شما زیاد دوامی نخواهد داشت."

ناگهان دروازه به بالا پرتاب میشود و فیل نعره زنان به سمت دو برادر هجوم میبرد.

بدون لحظه ای درنگ، کریشنا روی پشت فیل می پرد و با آرنجهای قدرتمندش چند ضربه کاری به پشت گردن فیل میزند تا فیل نقش بر زمین میشود.

"مُرده، فیل، مُرده!" این صداییست که با تشویق و فریاد از جمعیت حاضر شنیده میشود.

کانسا ناباورانه صحنه را دیده و فریاد میزند: "زود باشید. زود تر چنور و ماستیک را بفرستید"

دو کُشتی گیر غول پیکر، خرامان وارد میدان مبارزه میشوند. ماهیچه های روغن خورده شان زیر نور خورشید، خودنمایی میکنند. آنها با آن شانه هایی عظیم، بیشتر به ماموت شباهت داشتند تا انسان!

کریشنا گفت: "من سراغ چنور میروم."

بالرام گفت: "ماستیک هم با من!"

سپس کریشنا با جهشی بلند به روی چَنور پرید، او را به زمین کوبید و با چرخش گردنش، کار وی را یکسره کرد!

بالرام پای راست ماستیک را بالا آورد و او از پشت به زمین خورد. سپس دستهایش را دور قفسه سینه وی حلقه کرد و چنان فشرد تا قلبش از هم پاشید.

"هر دویشان مُردند." این را تماشاچیان با شادی و در حالت ایستاده و دست زنان، فریاد زدند.

کانسا سر سربازانش فریاد زد: "شمشیرهایتان را از نیام برکشید و این دو شخص رذل را بکُشید. زود باشید...بکُشیدشان."

اما قبل از آنکه سربازان حتی بتوانند به خود تکانی دهند، کریشتا با پرشی دیدنی خود را به کانسا رساند و او را از سریرش به پایین کشید:

-       تو ای مرد شیطان صفت. دیگر دورانت به سر آمده است. تو تمام خواهران مرا کُشته ای و حالا نوبت توست که به شکل دردناکی کشته شوی.

سپس کریشنا، کانسا را با هر دو دستش بلند کرد و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید.

و این پایان کانسا بود.

کریشنا سپس پدررو مادرش را که هنوز در زندان بودند و همچنین پدر بزرگش که در سیاهچال بود را آزاد کرد.

کریشنا رو به وی کرد و گفت: "پدر بزرگ! تاج و تخت از آنِ توست. ما میدانیم که تو به عدالت حکمرانی میکنی."

پدربزرگ جواب داد: "هر چه تو بگویی!" و اشک از دیدگانش سرازیر شد. مردم سرانجام از دست یک حاکم جابر رها شده و به آزادی رسیده بودند.

-------------------------------------------------------

تفسیر:

1-    این داستان بسیار شبیه آن بخش از داستان "ماجراهای رابین هود" است که پرنس "جان" برای دستگیر کردن رابین هود طرح یک مسابقه تیراندازی می ریزد. این نشان از تأثیر عمیق ادبیات هند روی ادبیات فولکلور بسیاری از کشورها منجمله انگلستان است. شما با بررسی بیشتر ادبیات باستانی هند می توانید ردپا و جایگاه اصلی و یا لاقل قدیمی تر بسیاری از آثار ماندگار حماسی، ادبی و دینی دیگر مناطق دنیا را پیدا نمایید.

 

2-    ورزش کُشتی همچون بسیاری از تمدنهای دیگر ورزشی بسیار مهم و پر طرفدار در هند باستان بوده است. به مرور زمان و با وجود استعمارگران معروف دنیا، بریتانیایی ها این ورزش های باستانی کم کم در آنجا سست و بی رمق شد و فقط در روستاها ماند و جای آن را کریکت و بیس بال و هاکی ورزشهای مورد علاقه انگلیسی ها در نزد عموم پر کرد. ولی امروزه باز می بینیم هند با رجوع به تاریخ نیاکان خود سرمایه گذاری زیادی روی این ورزش نموده و آن را بازپروری کرده است و در المپیک های آتی بنظرم یکی از مهمترین مدال آوران این کشور دوباره از این رشته خواهند بود.

 

3-    باز در اینجا نقش پُر رنگ حکما و پیشگویان را می بینیم که تو گویی هر چه در ستارگان میدیدند، بالاخره محقق میشد. بالاخره پیشگویی آن حکیم که شاه کانسا توسط خواهرزاده اش کشته میشود به وقوع پیوست و این ما را می رساند به قدرتی که بعضی از ابناء بشر از آسمان می گرفتند. چرا و به چه علت این قضیه اینقدر در تمام ادبیات باستانی دنیای قدیم تکرار میشده است و امروزه خبری از آن نمی بینیم مطلبی است که نیاز به تحقیق زیاد دارد. گویی ارتباطاتی بین موجودات هوشمند دیگر سیارات یا ستارگان با برخی از انسانها در روی زمینی همواره در تاریخ وجود داشته است و از بُعد تکرار و باز تکرار و گستره عظیم جغرافیایی گلوبالی بواقع نمی توان آنرا فقط افسانه ای برخاسته از رویاپردازی بشر دانست و آن را بکُل نادیده گرفت. 

هیچ نظری موجود نیست: