جستجوی این وبلاگ

۲۸ تیر ۱۳۸۸

بهشت ترکستان : نمایشنامه ای در سه پرده 2-3

ادامه از اینجا .......................................... لینک پرده اول
پرده آخر- بخش آخر


عسکر: من قبل از اینکه تیر بخورم و بیام اینجا داشتم با یک نفر صحبت می کردم و اون به من وعده های آنچنانی از دنیای مستقل ترکستان میداد. تو هم گفتی که این گویچه می تونه آینده را هم نشون بده. می تونم ببینم مردم من تو اون بهشت زمینی چطوری دارن زندگی می کنن؟ وضعشون چطوریه؟ آیا اون چیزایی که عیشاق بک و حوسن جان بهم گفتن واقعیت داره یا نه؟ میتونی کمکم کنی؟
خدا: ببین عسکری! من گفتم آینده را نشون میده ولی نگفتم که آینده همون چیزی میشه که تو میخوای یا من میخوام! شاید این اتفاقی که تو میگی هرگز نیفته...از کجا میدونی که حتمن قراره ترکستان مستقلی بوجود بیاد؟!...(اندکی تأمل می کند) ولی ... ولی آهان... پری مهربون یه روز به من گفت که کارهای دیگه ای هم این گوی می تونه انجام بده. مثل اینکه من مثلن بشینم یه داستان واسه آینده بنویسم و آدمها را به صورت بازیچه بندازم توی داستان خودم تا ببینم چه کارا می کنن. البته گفت که اینکار احتیاج به دونستن وردی داره که برای اینکار باید یه چند سالی صبر کنم تا خوب بزرگ بشم تا بهم بگه!.. ولی من یه روز که داشتم با اسرافیل و بوقش بازی می کردم یواشکی شنیدم که چه وردی خوند و فوت کرد. آخه پری مهربون با اینکه احتمالن از اختراعات (مخلوقات) خودمه ولی مثل شیطون که حریفش نمیشم و شماها میگین که ناغافل میاد و گولتون میزنه که خود من مثلن گول زدن شماها رو بلد نیستم...این پری مهربون هم همینطوره. یه کارایی بلده که خودم هم نمی تونم انجام بدم. ولی الان بذار همون ورد رو بخونم و فوت کنم. شاید کار کنه...(و ورد را خواند و گوی برقی زد و آماده شد برای نشان دادن آینده آنطور که خدا میخواست)
خدا: جانمی جان! ... مثل اینکه کار کرد...خب حالا بیا اینجا نگاه کن عسکر جون. این هم ترکستان مستقل آینده مد نظر تو. بیا ببین ملتت چطور دارن زندگی می کنن.
(عسکر میره سمت گوی و از درونش ترکستان مستقل یا همون بهشت ترکستان را نگاه می کنه...به سراغ بزرگترین خانه در پایتخت میرود)
عسگر: ئه ئه ئه... این عیشاق بک نیست؟! ... ببینم...الان چیکاره اس؟
خدا: بذار ببینم ( دستی به گوی میکشد)...اون الان پنج ساله که سلطان ترکستانه. بیا گوش کن ببین چی داره میگه...
عیشاق بک (از درون گوی): چی میگه این سلیم غادیر نمک به حروم؟! شنیدم از تو زندان علیه من بیانیه صادر کرده. هه هه...عجب رویی داره این مردک! رئیس انقلاب بودی که بودی! اما همه زحمات را من کشیدم! آن موقع که من جلوی گلوله بودم، برای خودش در آمریکا روی مخده لم داده بود و پیغام پسغام می فرستاد! کی اینجا جلوی فشار دولت بود؟


آدمهای داخل تالار: شما


عیشاق بک: کی جنبش را از درون هدایت می کرد؟


ادمهای داخل تالار: شما


خب پول می فرستادی که می فرستادی. همه را خرج جنبش می کردیم. یارگیری خرج داشت. ارتش درست کردن که روی هوا نمیشد. جرئت داشتی میامدی از درون مبارزه می کردی. مردک میگه یه زمانی ملت بهش می گفتن پدر اویغورها. خب که چی؟ یه زمانی به آدولف هیتلر هم می گفتند پیشوای بزرگ آلمانها! ... من دیگه تحمل یاوه هایش ندارم. تا فردا ظهر سرش را برای من میاورید. مرخصید...!
عسکر(هاج و واج): خدای من! چی شده؟! غادیر که رهبر حزب بود. جریان از چه قراره؟
خدا (با خنده): همینه دیگه عسکر جان. آدمها تا زمانیکه به قدرت نرسیدند همه شعارشون انسانیت و محبت و مهر و صفا و دیالوگ و این چیزاس. وقتی خرشون از پل گذشت و خودشون وارد قدرت شدن؛ همه اون شعارهای سابقشونو فراموش می کنن و شروع می کنن به ظلم و بیداد. من به اندازه موهای سرم از این مسائل در همین گوی دیدم در طول این چند هزار سال زمینی زندگی آدمیزاد.
عسکر: خب حالا دارالخلافه هیچی. بریم ببینیم زندگی مردم چطوریه؟
خدا: ببین عزیزم. طبق تجربه دیداریم بهت می گم.
بیا این نقشه را نگاه کن. این نقشه امپراطوریهای بشره از چند هزار سال پیش زمینی تا امروز. ببین هر زمان که حکومتی یا امپراطوری ای مردمان تحت امرش رو در اظهار عقیده و بیان آزاد گذاشته، ملت هم روی پای خودش ایستاده و احساس آرامش و آسایش کرده. هر وقت هم که عکس این قضیه بوده که بیش از 90 درصد مواقع متأسفانه اینطوری بوده فقط یه عده که دور و بر حکومت می گشتن و مجیز حاکم را می گفتن، زندگی خوبی داشتن و اکثریت مردم هم در ناراحتی و رنج و عذاب بودن و این قضیه برای تمام اقوام و ملیتها هم صادقه و هیچ ربطی به ایل و تبار و تیر و طایفه و قوم و قبیله نداره.
این عیشاق بک از شیوه حکومتش معلومه که چندان اهل دیالوگ و صلح و ارامش نیست. پس ملتش هم به همون نسبت در رفاه نیستن. ببین مثلن این پیرمرد را. این همون هو فنگ جائو خدمتکار شرکت شماست! 40 سالش هم نشده ولی ببین انگار 70 سالشه. زحمتکش بوده و الان هم هست. اما بیا...این یکی را ببین. دوستت حوسن جانه. کسی که اون زمان بیکار بود و از درآمد املاک باباش ارتزاق می کرد. الان همه کاره بازار پایتخته. یک صادر کننده میلیاردر شده و واسه خودش مافیای اقتصادی درست کرده. همینه دیگه عسکر جان. اون بهشت مال دور و بریهای حاکم وقته. میخواد حاکم چینی باشه. اویغور باشه. عرب باشه یا ایرانی و ترک و آمریکایی.
عسکر: حیرتا!
خدا: بیا اینجارو هم ببین خیلی باید برات جالب باشه. این مقبره توه! ببین چی برات ساختن به عنوان شهید راه آزادی! حالا تو چکار کردی؟ هیچی... فقط داشتی فرار می کردی که گلوله خوردی! اما الان یک خیابان بزرگ در پایتخت به نامته و دولت هم از بابت نذورات مردم به مقبره ات سالی کلی پول میزنه به جیب که چی؟ که عسکر بایراموز بزرگ در راه آزادی ترکستان شهید شده!
عسکر: بیچاره من!
خدا: اینجاش دیگه خیلی خیلی برات جالب باید باشه. بیا ببین. اینها اقلیتهای
دونگان و خویزو و تاجیک هستن که در کاشغر میتینگ اعتلافی مخفیانه گذاشتن و خواستار جدایی ولایات کاشغر و ختن از ترکستان شرقی هستن. اینجا هم سربازهای دولت مرکزی ترکستان را میبینی که در این گوشه شهر دارن معترضین جدائی خواه را تارومار می کنن! می بینی؟ هر چی عوض داره گله نداره! یه زمانی اویغور علیه خانزو و الان خویزو و دونگان علیه اویغور و یه روز دیگه تاجیک علیه دونگان و بگیر برو جلو تا یواش یواش برسیم به جنگ قبیله های کوچیک با هم! این دنیایی که تجزیه طلبها سناریوشو برای آینده می نویسن دنیاییه که دائم باید توش شاهد نفاق و جدائی و جنگ و خونریزی باشیم. عسکر جان یک شاعر بزرک دارند مردم ایران (سعدی) که گفته: "ده درویش در گلیمی بخُسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند" میدونی یعنی چی؟ یعنی اگه دید و مسلکت دوستانه و دموکرات باشه همه جا جاته ولی اگه دیدت به دنیا تسلط و برتری جویی باشه هیچ کس را جز خودت تحمل نمی کنی.
حالا بیا دنیای متمدن تر رو نشونت بدم عسکر جان...ببین اینجا مرکز تحقیقات لوس آلاموسه. آدمهای این مرکز فقط یه چیزو میشناسن و اون چیز دانشه! و همه زندگیشون شده تحقیق برای زندگی بهتر بشر و رفاه نسلهای آتی. محققین فضایی اینجا دل از مسخره بازیهای آدمهای خاکی کندن و دل را سپردن به جهان لایتناهی که زمین داخلش یک سر سوزن هم نیست! اینها دلاشون به همون نسبت بزرگ شده و به همین خاطر هم دنیا، بدن زیبای خودشو بهشون نشون میده. ببین اون نوجوون را که داره تو تلسکوپ نگاه می کنه (عکس روبرو) و پلک نمیزنه...لذتی که اون الان داره می بره با هیچ قلم و هیچ زبانی قابل وصف نیست. من مطمئنم حتی کسی که فقط سرش را بالا بگیره و چشمهاشو درست باز کنه و آسمون و کهکشون و ستاره هاش را درست ببینه باور کن که هیچ وقت دلش نمی خواد وارد بازیهای مسخره آدمهای عقب افتاده بشه که مثل یک نوع خاله بازیه! اون شخص می تونه همه اقوام و ملل را برابر میبینه و تمام سعیش را هم می کنه که دلها را به هم نزدیک کنه، نه که از هم دور کنه.
عسکر(با لرزش): خدا جون...با دیدن این صحنه ها واقعن فهمیدم اون موقع که زنده بودم با اینکه عضو هیچ حزب جدائی طلبی نبودم و تازه می خواستم بشم ولی با اینحال چقدر از مرحله پرت بودم! الان مثلن من کشته شده ام. به خاطر چی؟ به خاطر کی؟ که یک عده از قدرت برن کنار و یک عده دیگه بیان سر قدرت؟ که ظلم نسبی مثلن از هانزو شیفت کنه به اویغور؟ مگه این خیلی مهمه که دولت آدم هم قبیله و هم زبون آدم باشه؟ صد در صد اصل اونه که حکومت همدل و همراه آدم باشه و فضا را برای پیشرفت آدم هموار کنه. واسه تحقیقات آدم. واسه یادگرفتن. واسه شادی کردن و بالاخره واسه زندگی کردن... (عسکر با چشمانی پر از اشک) خیلی خوب خدا جون... دیگه کافیه...خیلی استفاده کردم و خیلی چیزها یاد گرفتم. حالا از کدوم طرف باید برم سمت پل صراط. وقتش شده یا نه؟!
خدا( با خنده): چیه؟ مثکه خیلی عجله داری واسه تست ارزشیابی اُخروی!... (با لبخند) این جملات قلنبه سلنبه رو از تلویزیون ایران یاد گرفتم!...ولی عسکر جون بذار یه چیز دیگه هم بهت بگم...این یکی ممکنه حسابی غافلگیرت کنه.
عسکر: چیه؟ چی شده خدا جون؟
خدا: ببین عزیزم. این بهشت ما هم همچین آش دهن سوزی نیست! یه مشت حوری و غلمان که باید باهاشون زندگی جنسی داشته باشی از پس و پیش و یه زندگی یکنواخت و مسخره که آدمهای دو، سه هزار سال پیش تو تصوراتشون بوده. خیلی خیلی طاقت داشته باشی و بتونی این زندگی یکنواخت را تحمل کنی دو الی سه ماهه. بعدش دلت رو میزنه و چیزای جدید میخوای. کامپیوتر میخوای. اینترنت میخوای. مسابقات ورزشی میخوای. کشف و اختراع و ابتکار میخوای و هزار تا چیز دیگه که تو بهشت ادیان سامی ازش هیچ خبری نیست و اونجا همه چی خیلی پاستوریزه و تر تمیز و ابتدائیه. میدونی دیگه آدمهای خیلی متدین، جز حوری و غلمان و استراحت و تن آسایی و شکم باره گی هیچ ارزوی دیگه ای واسه بهشتشون ندارن. اینه که این بهشت هم همینجوری تنظیم شده و از فرهنگ و دانش و شعور و حادثه و اینا هیچ اثری نیست. انقدر که بعد از یه مدت میشی 200 کیلو و پروستاتت هم از کار میفته و حالت از هر چی حوری پریه دیگه به هم میخوره. جالبه که محکومی تا ابد الدهر هم همونجا بمونی و این وضعو تحمل کنی!
اینه که به گمونم برگرد به همون زمین خودت و چهار صباح عمرت را با شعور زندگی کن. دین برای کسانی خوبه که به مغزشون ایمان ندارن. جاشو میخوان با دستورات واهی من پُر کنن. برو و کنار خانواده ات با تدبیر و منطق زندگی کن که هر یک روز زندگی با شعف ناشی از خردورزی از هزار سال زندگی بهشتی شیرین تر و نشاط بخش تره. بعدش هم که جونت تموم شد که خب تموم شده دیگه. میگیری راحت میخوابی و به هیچی دیگه فکر نمی کنی و تو بیکران فضا و زمان غوطه ور میشی تا بری یه بُعد دیگه و یا یه زندگی دیگه و روز از نو و روزی از نو. راستش خودم هم نمیدونم بعد از مرگ آدم خردمند چی میشه ولی همینقدر میدونم که زندگی خردمند با هدف و برنامه اس و واقعن اون مقطعی که در دنیا زنده اس، آدم وار زنده اس و زندگی می کنه. بردگی نمی کنه.
عسکر: خدا جون متوجه نمیشم. یعنی میخوای بذاری برگردم؟! اما تو که گفتی کسی که مُرد دیگه مُرده و نمی تونه برگرده!
خدا: خب آره. من گفتم و درست هم گفتم. اما الان که تو نمُردی. فقط روی کاناپه نرم، بعد از صرف غذای اشتها آور ظهر به خواب نیمروز رفتی...همین!...حالا هم بدو برو که یکی داره صدات می کنه!
(عسکر تا آمد سخنی بگوید همه جا دوباره تاریک شد و لرزشی در بدنش احساس نمود)
حوسن جان: عسکر...عسکر...بابا پاشو دیگه. همچی خُر و پُفی راه انداختی که من فکر کردم تو غذات داروی خواب آور ریخته بودن!
عسکر: ها...چی...سلام حوسن...من...من...
حوسن جان: من من نکن!...پاشو دیگه بابا رفیق. هیچی نمیخواد بگی. پاشو زود دست و روتو یه اب بزن و بیا بریم اتاق بغلی که عیشاق بک و برو بچه ها سخت منتظرتن. می خوان...
(هنوز حرفهای حوسن جان تمام نشده بود که عسکر به سرعت از جا بلند میشود و جلوی چشمان متحیر حوسن جان یکراست به سمت آسانسور میدود. همین که به واحد 408 میرسد و درب را بسته می بیند با تمام توان به درون درب شیرجه میزند تا درب می شکند. پله ها را چهار تا یکی طی می کند تا به کوچه برسد. از کوچه عبور کرده و همین که به خیابان میرسد پشت سرش چند ماشین پلیس و یک کامیون سرباز می بیند و شخصی که به سرعت وارد ساختمان میشود. صدای "لو رفتیم" ، لورفتیمش تا مسافت زیادی شنیده میشد. آن شخص کسی نبود جز سعید ابوبکر...عسکر روی برگردانده و با تبسمی شیرین به راهش به سمت خانه ادامه میدهد)
پایان
______________________________________________
پی نوشت:
- این نمایشنامه برای درج در وبلاگ تنظیم شده بود بنابراین تا حد ممکن بسیار مختصر و مفید بیان شد و با لینکهای داخلی سعی شد خاصیت وبلاگیش حفظ گردد.
- تمام شخصیتهای نمایش تصادفی و غیر واقعی بود بجز آقای شان رابرتس.
- شناخت من از هانزوها و اویغورها و دونگانها حاصل بیش از چهار سال زندگی در قزاقستان و چین (استان خودمختار شین جیانگ) بوده است.
- در پایان بگویم که یکی از صمیمی ترین دوستان تمام زندگی من یک اویغور است. برای من تمامی اقوام محترمند و یکسان و اصولن در نظر من سنجیدن یک فرد از روی قوم و قبیله اش از زشت ترین و بی خردانه ترین سنجشهای ممکن است و ضمنن کسانی را که دم از اختلافات قومی و قبیله ای می زنند در تمامی مواجهاتم به عنوان یک مخاطب غیر ذینفع و بی طرف (مانند همین اختلافات اویغوری-هانزوئی) به هیچ وجه من الوجوه منطقی و متین ندیده ام.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

آقا مهرداد لطف کنید برگردید دنباله لطفا. خواهش میکنم لطفا کمی صبورتر و مهربانتر باشید. قسمت آخر نمایشنامه عالی بود.

هیچ گفت...

مهرداد عزیز فوق العاده بود. عالی...
یه مقاله ی جالب هم دوستمون دوپروگرامنت تو دنباله گذاشته بود که بد نیست بخونیش:
https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/541-Separatists.htm

البته اینم لینکش تو دنباله:
http://donbaleh.com/link/118224

mehrdad گفت...

سپاسگزارم هیچ عزیزم. لینک دوپروگرامنت هم طبق معمول لینکهاش حرف نداشت. مرسی که قابل میدونی و سر میزنی. سرفراز باشی رفیق

هیچ گفت...

مهرداد عزیز. میشه بپرسم آیدیت تو فیس بوک چیه؟

mehrdad گفت...

ببخشید هیچ عزیز که دیر شد. آی دی من هست KAZA KH

Unknown گفت...

مهرداد جان سلام .بابا معلوم هست کجایی ؟ نا سلامتی حق آب و گل داری . واسه ما هم پیشکوتی و قابل احترام. بدون تو نوشتن همچین حال نمیده .سرزمین هم نیست . اونم بچه نازنینی بود که یهو غیبش زد . با این حال ما همیشه جای شما دو نفر رو خالی میگذاریم . و مطمئنیم روزی شما ما رو با اومدن در جمع سابق خوشحال خواهید کرد .. دوستدار تو .فیضیه

هیچ گفت...

به! فکر کردم فقط خودم مهرداد رو تو وب گم کردم. فیضیه هم که مجبوره برای حرف زدن باهاش بیاد اینجا!!!!
مهرداد عزیز متاسفانه من نتونستم صفحه ی فیس بوکت رو پیدا کنم. اون آیدی که دادی هم فقط همین یه صفحه بود:
http://www.facebook.com/kazakh
!!!!