جستجوی این وبلاگ

۲۳ شهریور ۱۴۰۴

اسکار زرتشت هیگس یا جادوگر آز

امروز میخواهم با کسب اجازه از نویسنده بزرگ داستانهای کودکان، جناب "ال. فرانک باوم"، داستان بسیار زیبا و آموزنده اش (The Wonderful Wizard of Oz) یا "جادوگر عجیب اُز" را در خلاصه نویسی فارسی، برای هموطنانم کمی بومی سازی نموده و شخصیت هایش را با آدمهای واقعی و شناسنامه دار مشابه در جهان خودمان شبیه سازی کنم. امیدوارم ایشان این فضولی مرا ببخشند:

«یکی بود یکی نبود

در روزگاری نه چندان دور، دختری جوان و زیبا به نام دوروتی (نماد مردم ساده و ازهمه جا بیخبر ایران) در مزرعه‌ای (جامعه‌ی سنتی و رو به رشد ایران) در کنار عمه اش زندگی می‌کرد. روزی، طوفان بزرگ (سیاست جهان غرب و تشنه نفت ایران) سرزمینش را درنوردید. 

دوروتی در پیچ و تاب این طوفان، ناخواسته سوار بر کلبه‌ای شد و به سرزمین عجیب و رنگارنگ آز (دوره‌ی جدیدی در تاریخ ایران که تحت نفوذ "کامل" پروپاگاندای خارجی بود) پرتاب شد. پس از فروکش کردن طوفان، با فرود آمدن، کلبه روی جادوگر شرق (محمد رضا پهلوی) افتاد و او را از بین برد (دیماه 57).

ملاقات با نیروهای جدید

دوروتی پس از فرود کلبه با گلیندا (مبلغین اطراف خمینی که همگی مقیم غرب بودند) ملاقات کرد. مبلغین به او گفتند: «با نابودی شاه، تو الان صاحب این کفش‌های نقره‌ای ("استقلال و آزادی"[موهوم]) شده‌ای! اما برای بازگشت به خانه (ایران آباد سابق)، باید حتما به شهر زمرد (پاریس) بروی و در این راه حتما از جادوگر اُز (خمینی) کمک بگیری».

همسفران فریب‌خورده

در مسیر جاده آجری زرد (ایدئولوژی اسلامی و وعده‌های دروغ)، به سمت شهر زمرد، دوروتی (نماد مردم ساده دل و ازهمه جا بیخبر ایران) با سه شخصیت ملاقات کرد:

  • مترسک (شاپور بختیار): که فکر می‌کرد مغز ندارد و حتما نیاز به دستور از ابرقدرت خارجی دارد.

  • مرد حلبی (نعمت الله نصیری: رئیس سازمان امنیت): که فکر می‌کرد قلب ندارد و دیگر نمی تواند شاه را دوست بدارد و دشمنانش را نابود کند.

  • شیر ترسو (عباس قره باغی: فرمانده کل ارتش): که از قدرت خودش می‌ترسید و جسارت مقابله با فرمان بیطرفی دیکته شده از طرف ژنرال هویزر آمریکایی را نداشت.

همه‌ی آنها به امید دریافت «مغز»، «قلب» و «شجاعت» از جادوگر، به سمت شهر زمرد راه افتادند.

🏰 ورود به شهر زمرد و رویارویی با جادوگر

در شهر زمرد (پاریس)، آن‌ها با جادوگر اُز (خمینی) روبرو شدند که به شکل کاریزمایی ترسناک و پرابهت (چهره‌ی عمومی خمینی) ظاهر شد و با صدایی رعدآسا وعده‌ی حل همه مشکلات آنان را داد. اما فقط یک شرط گذاشت. به دوروتی گفت: «پیش از کمک، باید جادوگر غرب (مظاهر آمریکایی) را نابود کنید!». [تا من بتوانم تمام ردپاهای کمک از غرب را با این حرکت نمادین پاک کنم]

⚔️ نبرد با جادوگر غرب و میمون‌هایش

جادوگر غرب (دولت دموکرات آمریکا)، میمون‌های بالدار (رسانه‌های خود و عوامل نفوذ) را "ظاهرا" به جنگ آن‌ها فرستاد. اما دوروتی و همراهان با کمک هم، بر آنها غلبه کردند. در نهایت، دوروتی با آب! جادوگر غرب  را نیز "ظاهرا" نابود کرد. (آب "درواقع" او را از بین نمیبرد ولی "در ظاهر" اینطور وانمود شد)

🐕 پرده‌دری توتو (امثال نویسنده این وبلاگ بعنوان افشاگر)

هنگام بازگشت پیش خمینی (بهمن 57)، جادوگر اُز همچنان به آنان وعده وعید کمک می‌داد اما طفره می‌رفت. اما توتو (افشاگر) سگ کوچک دوروتی ناگهان پرده را کنار زد و فریاد زد:

«ببینید! اینجا اسکار دیگس (تروئیکا) نشسته است و این هیولای ترسناک (خمینی) فقط یک نقاب است! او با این نقاب (خمینی) شما را فریب داده تا منافع خود را پیش ببرد!»

و همه گان بالاخره دیدند که جادوگر، در حقیقت "اُسکار زرتشت (اُز) هیگس کله سوزنی (پین هد: که در لفظ عامه به انسان کودن اطلاق میشود)" (نام کامل او بود: Oscar Zoroaster Phadrig Isaac Norman Henkle Emmannuel Ambroise Diggs) یا (مخفف OZ PINHEAD) همان (تروئیکای اروپا است) که پشت دستگاه‌های دود و آینه (ابزارهای تبلیغاتی و پروپاگاندای خمینی) ایستاده است.

دو پایان!: 

پایان اول: ناخوش

خلاصه جادوگر با اینکه لو رفت ولی باز ملت از او رو برنگرداندند و نهایتا شیر ترسو و مرد حلبی و مترسک هم متاسفانه قبل از اینکه بفهمند که در حقیقت خودشان شجاعت و قلب و مغز داشته اند، توسط جادوگر از بین رفتند (ترورهای جمهوری اسلامی). و جادوگر اُز سالیان سال بر کل سرزمین اُز حکومت کرد و ودوروتی هم آنجا گیر افتاد و پیر شد و ...! 


پایان دوم: خوش

پس از نیم قرن گلیندا جادوگر جنوب (اینبار در نقش ترامپ) ظاهر شد و به دوروتی گفت:

«تو همیشه در تمام این مدت قدرت بازگشت به خانه را داشته ای! این کفش‌های نقره‌ای (اتکا به خود و هویت ملی) را سه بار به هم بکوب، منهم میسپارم تا بی بی جان بتو کمک کند!»

دوروتی سه بار پاشنه‌های کفش را به هم کوبید گفت: «خانه‌ی واقعی من، ایرانِ آزاد و باشکوه پادشاهی است!». و سپس با کمک بی بی به خانه‌ی واقعی خود بازگشت!»


✅ نتیجه‌گیری اخلاقی داستان:

و اما فرزندان من! این داستان به ما می آموزد که:

  • قدرت‌های خارجی همواره از نقاب‌های بومی برای فریب استفاده می‌کنند.

  • اتکا به نفس و وحدت ملی و بالابردن شعور و فهم دنیا تنها راه رهایی است.

  •  توتوهایی (افشاگران) هستند تا پرده‌ی فریب را کنار بزنند، با آنها مهربان باشید و آنها را از خودتان نرانید!

  • «خمینی و خمینی ها» هیچ قدرت واقعی ندارند، مگر اینکه مردم با اوهام خود به آنها باور داشته باشند.

هیچ نظری موجود نیست: