امروز مي خواهم به اين مسئله بپردازم كه آيا صفت، موصوف خود را محدود مي كند يا نه؟ جواب به اين سوال در ارتباط با مباحث "شناخت شناسي"( Epistemology ) بسيار مفيد مي تواند باشد؛ چرا كه در واقع بيانگرآنست كه در بحث "تعريف مطلق" آيا مي توان ترمهاي وصفي را بكار برد يا خير؟ يا به عبارتي ديگر آيا مي توان موجودي مطلق را (عمومي و نه خصوصي) تصوير نمود با استفاده از ابزار"معرف" دنياي نسبي انسان؟
مي دانيم كه هميشه "توصيف كردن" پايه اصلي و مهم "تعريف" و "معرفي كردن" در دنياي ماست. يعني زماني كه مي خواهيم "چيزي" را تعريف كنيم كه "امكان" دارد و "محسوس" است؛ مجبوريم كه دست به دامان اوصاف شويم. به زبان ساده تر؛ صفت، معرف اسم و مبين چگونگي حالت است. در هر تعريفي ما نياز به بكارگيري صفات داريم. حال مي خواهم بگويم كه اين صفت مي تواند از "دو منظر" موصوف خود را "محدود" كند. 1- عدم پذيرش وصف مغاير و متضاد، 2-جنس نسبي و عدم مطلق "صفت". با ذكر مثالهايي اين دو مورد را توضيح ميدهم:
مثلن مي پرسيم: "اسب چيست؟"...پاسخ: "اسب حيواني چهارپا است.". "حيواني" صفت نسبي و "چهار پا" صفت شمارشي است در اين تعريف.* حالا صحبت اينجاست كه آيا اين صفات اسب را محدود كرده است؟ پاسخ مثبت است. چرا كه طبق "عدم پذيرش صفات مغاير و متضاد؛ اسب نمي تواند غير حيوان باشد. بالفرض، اسب نمي تواند چوب باشد. ("اسب چوبي" خود يك تركيب اضافي است كه استناد به بي جاني شيئ مي كند) و اسب نمي تواند بيشتر و كمتر از چهار پا داشته باشد. اسب حتمن و حتمن "مجبور" است كه حيوان باشد و چهارپا داشته باشد و اگر اين صفات را نداشته باشد، ديگر اسب نيست. و از ديدگاه دوم : "جنس نسبي صفت"؛ در اين مثال، حيوان بودن و چهارپا بودن خود شامل يك سري تعاريف و توصيفات و قيود است كه در خودش اشاره به نسبيت دارد. يعني حيوان؛ خود اسمي نسبي است كه در تغاير با تعريف "بي جان" آمده است. اگر بي جان در دنيا نبود؛ مطمئنن اين واژه حيوان (جانور و جاندار) نيز شكل نمي گرفت. و يا "پا" . پا خود نام بخشي از بدن است كه داراي يكسري خصوصيات ويژه است و بدون آن خصوصيات مطمئنن "پا" نخواهد بود. پا عضور "رونده" جانداراست و اين خود به نسبت اعضاي غير رونده جاندار، استناد بر" روندگي" دارد كه البته نسبيست در مقابل "سكونت". و به طريق اولي هم البته مي دانيم كه آنچه نسبي باشد، محدود است و مطلق نيست. يعني اگر چيزي نسبي بود، همين نسبي بودنش برايش محدوده تعريف مي كند و او را داخل "حد" قرار مي دهد.
ما هر مثال ديگري هم بزنيم شامل همين نوع تجزيه و تحليل هاست. مثلن انسان خوب. اين انسان خوب تا "حدي" خوب است كه بد نباشد. يعني اگر از حد و حدود بدي گذشت، انسان خوب ديگر خوب نيست. انسان بد است.
اما به سراغ مثالهاي ناملموس برويم و ببينيم آيا بالفرض مي توان صفتي به چيزي مطلق نسبت داد و او را هنوز مطلق نگاه داشت؟ به عنوان نمونه مي توان گفت كه "آفريدگار" يك صفت فاعليست كه معمولن در تعريف و توصيف "خدا" به كار مي رود. ما صفت آفريدن را براي يك چيز "به ظاهر"، مطلق به كار برده ايم در صورتيكه اين صفت؛ خود حدي را براي موصوف بيان ميدارد كه آن "آفريدن" است. در حقيقت "نیافریدن" را از آن سلب ميكند. اين مسئله، خود تحديد گرموصوف؛ در اينجا "خدا" است كه نه ماده است كه مواد را بيافرند و نه محدود است كه بر قابليتهايش حدي متصور شويم. همچنين از طرف ديگر خود اين "آفرينندگي" ، صفتي نسبي است. يعني با توجه به معرف بودن آفريده شدگان پيدا شده است**. پس، يك- آفريننده يا خالق، به حد "غير خالقي" و "عدم مخلوق بودن" محدود ميشود (تاكيد مي كنم كه توجه داشته باشيد كه قرار است موصوف ما (خدا) "مطلق" باشد و بي حد و البته قادر به انواع امور؛ حتي خلق شدن از مولدي مفروظ ) و دو- آفرينندگي به نسبت افريده شدگان (مخلوقات) معني گرفته كه اين خود، تعريفي نسبيست و هر نسبتي محدود است و مسلمن مطلق نيست.
پس طبق تعريف و امثال فوق به راحتي مي توان نتيجه گرفت كه تعريف كردن موجودات "ممكن"، با ذكر صفات ميسر است كه اين صفات، موجود را در هر صورت، محدود مي كند.
ازمنظركلي؛ چون بشر خود موجودي محدود است و بي حد نيست؛ هر تعريفي هم كه بكند در ظرف همين محدوديت ابراز داشته و مطمئنن آنچه تعريف مي كند هم نسبي ميشود و مطلقيت را معرف نيست. مانند ظرف آبي كه آب موجودش را آني معرفي مي كند كه درون خود دارد. انسان نيز اگر چه ادعاي شناخت مطلق را دارد ولي تمام تعاريفي كه از مطلق مي كند، ناخودآگاه آن مطلق را نسبي و محدود مي كند.
در اينجا عده اي شايد بگويند كه "عدم تعريف مطلق دال بر عدم وجود مطلق نيست". يا به عبارتي مثلن، اگر خدا را نمي توان تعريف كرد، دليلي بر عدم وجودش نيست. كه البته اين جمله كاملن منطقيست. اما ايراد از انجا حادث مي شود كه متكلم، مبنا را بر يكي از اين دو مي گذارد (وجود يا عدم وجود) و قصد اثبات مي كند كه طبق موارد ذكر شده در بالا اين ثبت، منطقن ناشدني است!
اصولن وجود و يا عدم وجود چيزي، زماني موضوعيت پيدا مي كند كه آن چيز در ابتدا "تعريف" شود. مثلن من ادعا مي كنم در اين اتاق دو فرشته وجود دارند. قبل از بحث بر سر وجود و عدم وجود اين فرشته ها؛ البته كه بايد چيستي فرشته را بر مخاطبم آشكار كنم. و زماني كه لب به تعريف فرشته مي گشايم، و آنرا فرضن يك هستي مجرد مي نامم كه از جنس ماده نيست ولي با انسان (ماده) ارتباط حسي برقرار مي كند، در حقيقت من بر طبق همين تعريف، اجتماع نقيضين را در جمله ام به كار برده ام و تعريف خود را در خود تعريف نقض كرده ام! يعني ابتدا از "غير ماده" بودن سخن به ميان مياورم و سپس از "حسي بودن" كه تنها مخصوص ماده است سخن رانده ام. در اينجا اثبات وجود اين "چيز" مورد نظر من، محدود به تعريف شخصي من شده است و عموميت داشتن اين "تعريف" از آن سلب شده است. يعني اين ادعاي من تنها براي خود من مي تواند درست باشد و ديگري (مخاطب من)؛ منطقن، به راحتي مي تواند آنرا قبول نكند و وجود آنرا نپذيرد. در اين مواقع ارزش وجود و عدم وجود دقيقن برابر است. يعني يك "چيز" تعريف ناپذير، همانقدر وجود دارد كه موجود نيست. يا به عبارتي ديگر؛ اگر چيزي محسوس و مشخص نبود؛ اثبات "وجودش" همانقدرنا ممكن است كه اثبات "عدم وجودش".
اما در زمينه تعريف محسوسات (مواد) وضع بدين منوال نيست. يعني فرضن اگرمن بگويم " من كنار ميزم ليواني آب دارم". چون تعريف آب و ليوان شناخته شده و ملموس است ؛ تنها لازم است كه وجود ليوان را نشان دهم تا مخاطبم كاملن قبول كند كه ليواني با مايع دروني اش "موجود" است؛ كه البته مي تواند "آب" بودن يا نبودن مايع درونش را آزمايش كند.
نتيجه اي كه از اين مبحث مي گيرم را به صورت طبقه بندي شده ذيلن مي آورم:
1- هر" چيز"ي براي شناخته شدن نياز به تعريف دارد.
2- هر تعريفي نياز به صفت دارد.
3- هر صفتي، بيانگر "حد" است.
4- هيچ محدودي مطلق نيست.
5- مطلق در دنياي آدميان تعريف پذير نيست؛ پس وجودش تنها در محدوده شخص معرف پذيرفتني است و هيچ تعريف عمومي و ثبوتي ندارد.
6- وقتي "چيستي" چيزي نامعلوم باشد و تعريف ناشدني؛ امكان "وجودش" با "عدم وجودش" يكسان است.
_______________________________________
* - صفت و اقسامش را مي توانيد در اين صفحه بيابيد.
**- يعني اگر آفريننده اي نبود، بالطبع به اين صفت نمي رسيديم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر