در دام
دردامم اسیـــــــــــر
اسیــــــــــــر کی آس و بلا
بلای ضرب ممتد چنـــــــــگ دو لا
لا ی دست بلند و دست خُرد ماشین غم زمان نما
نمایشی ام "پادوپوبلیک" رو هوا
هوای مغموم سِنی مدرن، ولی با "او میــوق"
عوق زده ام "امیـــــــــــــــــــــــــــــد" خود را کف ســوق
سوغاتی از بیجاکده! بی در، شهر "های وال".
های! وال سهمگین؛ ای تن لـــش
لشکـر آوار شده ی لمیــــــــــده روم
روم لهیـــــــــــده دیگه دیده ای تو لابد و به حد
به حد کفایت و کفالت اندازه ی ثقل ات و وزین غائط چرکین؛
چرا کین داری؟ چرا نمیشی از روم تو بلند؟
بلند که نمیشی هیچ، تازه برعکس بدون مکث، هی دهی مرا تکان تکان؟
تکان بدفرم، بلند، مهلک و شدید و سخت، بداختر، تیره بخت؛ چو تکان کف استکانی بشکسته و کف کرده که می کشی به زخمم تو ز خشم
خشمی که نمیدانم اصلا از کجا آمده ... چرا هست؟! خشمی که کشیده کارش حتی به تهاجم و به حمله، گاه ارعاب و خطاب؛ گاه هم به جرح و زخم
زخمی بدخیم ز جنس گذران روزهایم؛ شل و آهسته، بد اخم
اخمی بی رحم، زمخت؛ در کنار سوزش حاد و شدید چشم زخم
زخم چشم سومم؛ چشمی از آکوامارین، اونیکس و یشم که برگشته بداخل، زده زُل
زل به تخریب مهیب، یا همان برخورد نزدیک ز نوع سوم
سوم نت آرزوهام که مدام جای می، "نمی" شود:
نمی شود
نمی رود
نمی سزد
نمی سوزد
نمی وزد
نمی تابد
نمی خوابد
نمی خواهد
نمی خواهد که لحظه ای بفهمند و نمی فهمند هم
هم نمی فهمند عامه، هم نمی رسد زمانــــــــش که بفهمند نَمی
نمی یا نیمچه دمی و آن نمی که آن بجد فرو کاسته ز جان و روح من همی
همیشگی شده تنها لفظ "نمی شوندگی" برای زندگی
زندگی یا ... مُردگی؟... زندگی؟!
زندگی یا ... زدگی شاید
شاید زده گـــی
گی بر این "گیزدگی".
Je vis dans une scène ultra-moderne avec de hauts murs et pas de public.
"This poem was written on the worst day of my life ever"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر