این هفته بنابر سفارش یک خوره فیلم در اینستاگرام، بسراغ تماشای یک مینی سریال تلویزیونی جدید رفتم به نام Disclaimer 2024 (سلب مسئولیت) که این سریال برای چهار جایزه منتقدین سینما و سه جایزه گلدن گلوب سال 2025 نامزد شده است.
حالا چرا از دیدن آن اذیت شدم و مهمتر اینکه چرا تا پایان آن طاقت آوردم ؟
میگویم.
ابتدا خلاصه داستان را برایتان به شیوه ی تشریح و کامنت، شرح دهم ***با هشدار اسپویل*** بعد مطمئنم خودتان متوجه دلیل ناراحتی من میشوید:
داستان سریال از آنجایی آغاز میشود که یک کتاب رمان به نام " The Perfect Stranger" (کاملا غریبه) که نویسنده اش از خود در قبال شباهت شخصیتهای داستانش با اشخاص حقیقی "سلب مسئولیت" کرده است برای یک زن فیلمساز به نام "کاترین" (با بازی درخشان "کیت بلانشت") در لندن فرستاده میشود. از آنجائیکه "کاترین" تشخیص می دهد که این کتاب راجع به "جنایت" چندین سال پیش او نوشته شده، حسابی برمی آشوبد (برآشفتگی ای که بعدا در می یابیم اصلا و ابدا لزومی نداشت!) و تا قسمت ششم سریال هم به همین حرکات هیستریک ادامه میدهد و تو گویی کارگردان اثر بزور میخواهد به من بیننده القا کند که کاترین "آنتاگونیست" این داستان است درحالیکه ما خیلی سریع میفهمیم که این کارهای کلیشه ای دیگر دمُده شده و حتما داستان اینگونه نیست و حقیقت ماجرا قرار است چیز دیگری باشد!
باری، داستان کتاب "کاملا غریبه" اینست که چند سال پیش، "جاناتان" جوانی 19 ساله که با دوست دخترش (ساشا) برای تعطیلات از لندن به سواحل کشور ایتالیا رفته اند در خلال سفر دچار مشکل شده و "ساشا" در میانه ی سفر به لندن باز میگردد [در کتاب میگوید بعلت فوت خاله اش اینکار را میکند ولی ما بعدا درمی یابیم که در واقع بابت آزارهای شریک جنسی اش از ادامه این سفر صرفنظر میکند].
جاناتان که حالا تنها مانده در حین عکس برداری در ساحل، با "کاترین" که در آن زمان 25 ساله و بسیار زیبا و فریبنده بوده آشنا میشود. کاترین که با شوهر و پسر 5 ساله اش "نیکولاس" برای تعطیلات از لندن به همین سواحل ایتالیا آمده بودند، دقیقا دچار همین مشکل میشود و شوهرش ظاهرا به علت مشکل کاری تصمیم به مراجعت به لندن میگیرد [فقط ما نمیفهمیم چرا زن و بچه اش را با خود نمی برد و آنها را در ایتالیا جا می گذارد. شوهر نیمه راه ندیده بودیم... که دیدیم].
حالا "کاترین" تنها مانده، پس از ملاقات با جاناتان، تصمیم به چه کاری میگیرد؟ آفرین! تصمیم به خیانت به شوهر غایبش! پس شروع به اغوای جوان کم سن و سال قصه ی ما یعنی جاناتان کرده و پس از اینکه دل جوان را با عشوه گری هایش حسابی می رباید، کام دل خویش از جوانی او تمام و کمال سیراب می کند. (شما در این قسمت سریال، دقیقا فکر می کنید درحال تماشای یک فیلم پورنوگرافی هستید.)
فردای این خیانت یک شبه، که در اتمسفر این سریال، بین لندنی ها بیش از حد شنیع تصویر میشود** کاترین که کنار ساحل دریا از ورجه وورجه کردن های شب قبل خسته شده، بخواب نازی میرود و نیکولاس پسرش ناغافل سوار بر قایق پلاستیکی اش شده و به وسط آب میرود.
ناگهان دریا طوفانی شده، کاترین از خواب میپرد و میبیند بله! جا تر است و بچه نیست. پس سراسیمه به سمت دریا می دود و چون شنا نمیداند، طلب کمک میکند. در این لحظه جاناتان [تنها کسیکه آن لحظه نزدیک ایشان بود و ما هرگز نمی فهمیم که بقیه آدمها منجمله غریق نجاتها همه با هم کجا غیبشان زده بود که ندیدند یک پسر بچه وسط دریای طوفانی ست؟!] برای کمک به بچه می شتابد و چندی نمیگذرد تا غریق نجات ها هم که گویی تا آن لحظه همه از ماتریس این جهان خارج شده بودند، برای کمک میشتابند. غریق نجاتهای قصه ما، بچه را صحیح و سالم نجات داده، تحویل کاترین می دهند ولی اصلا هیچ کاری به کار جاناتان خسته و بخت برگشته ی مانده در آب ندارند [گویی جاناتان در نزد آنان یک آبزی است که اجازه دارد در دریای طوفانی بماند!] بنابراین جاناتان را به امان خدا ول می کنند و آن بیچاره هم همان وسط آبهای خروشان جانش را به جان آفرین تسلیم می کند!
از آنجائیکه به زعم نویسنده رمان، [که ما هیچگاه نمی فهمیم از کجا به این دانش و آگاهی رسیده] تنها کسی که تا آن موقع میدانسته جاناتان در دریا باقی مانده است [چون غریق نجاتها که لابد گنگ و منگ بودند!] "کاترین" است و او نیز برای کمک به جاناتان هیچ فریادی نمی کشد، پس نویسنده در اینجا تلاش میکند که با بی منطقی تمام به خوانندگان کتاب القا کند که «کاترین هوس باز در واقع قاتل جاناتان است. چون کاترین می دانسته [نویسنده اینرا دیگر از کجا میدانسته?!] که جاناتان قرار بوده با او به لندن بیاید و زندگی مشترک کاترین با همسرش را خراب کند؛ پس برای نجاتش درخواست کمک نکرده است!»
و این القاء احمقانه ی نویسنده کتاب بصورت عجیب و ناباورانه ای در محیط این سریال کاملا کار میکند و هرکس در این سریال که این کتاب را می خواند از جمله نیکلاس که الان 25 ساله شده؛ زن قصه یعنی "کاترین" را مقصر و قاتل جاناتان تشخیص میدهند [ولی واقعا چرا؟! ما داریم به کجا میرویم در قرن 21 با این منطق؟ کو منطق؟ کدام حساب و کتاب؟ کدام قانون؟].
از همینجاست که اذیت شدن من بیننده آغاز میشود😶!!
چون این درست است که من در این پنجاه سال عمرم بسیار به داستانها و فیلمها و سریالهایی با عدم منطق روایی روبرو بوده ام که این مینی سریال هم این اشکال عمده را بصورت فزاینده ای داراست؛ ولی هرگز تابحال داستانی با یک اساس کاملا غیر منطقی در تمام عمر ندیده بودم! آنهم داستانی که نامزد "بهترین مینی سریال سال" نزد منتقدین و همچنین هیئت برگزار کننده گلدن گلوب شده است! (البته ناگفته نماند که برای باقی نامزدی ها مثل نقش اول مرد و مخصوصا نقش اول زن "کیت بلانشت" واقعا نامزدی بجائیست و می اندیشم که خانم "بلانشت" با اختلاف بسیار، بهترین هنرپیشه زن زنده تاریخ سینماست و اینقدر این زن، عالی، بی نظیر و تاثیرگذار در هر نقشی محو میشود که انسان واقعا متحیر میشود. لازم بذکر است که من در همین وبلاگ فیلم دیگری از ایشان را نیز به نام "تار" نقد و بررسی کرده ام. خواندنش خالی از لطف نیست).
اما چرا "اساس غیر منطقی"؟ چون در اساس، جلوه دادن یک شخص بعنوان مقصر یا عامل مرگ شخصی، صرفا بابت اینکه دیگران متوجه مرگ احتمالی آن شخص نبوده اند و او این احتمال را میداده است، منطقی و صحیح نیست. اصلا احتمال دادن یا ندادن، کسی را مجرم یا مقصر نمی کند. شما میتوانید هر احتمالی را در هر موقعی بدهید. اگر آن احتمال به ثمر ننشست و بوقوع نپیوست که هیچ، ولی اگر واقع شد هم باز هیچ! چون شما نبوده اید که "باعث و بانی" آن واقعه شده اید. شما فقط می توانید بابت نتیجه درست احتمالتان به خود ببالید یا بابت نتیجه ی غلط آن خود را سرزنش کنید. همین!
در احتمالی هم که انسان نسبت به آسیب کسی میدهد، شاید تنها باعث "عذاب وجدان" شود به شاهد آن مَثَل معروف که "اگر بینی که نابینا و چاه است، اگر خاموش بنشینی گناه است".
یعنی اگر احتمال میدهید که نابینا قرار است به چاهی که در مسیرش وجود دارد، بیفتد؛ باید به وی هشدار دهید. ولی اگر هشدار هم ندهید و نابینا به چاه بیفتد، شما منطقا و قانونا عامل سقوط او به چاه نیستید. چون نه شما آن چاه را کنده اید و نه شما نابینا را به سمت آن چاه هدایت کرده اید. فقط دیده اید و هشدار نداده اید. پس فقط این خود شمائید که پس از این واقعه می توانید خودتان را بابت احتمال غلطی که داده اید سرزنش کنید ولی دیگران هرگز نمی توانند منطقا شما را "عامل" بدانند. نهایتا میتوانند شما را قضاوت به بی خیالی و یا ضعف درک و هوش از نتیجه کار کنند. همین!
حال جالب اینجاست که این داستان، حتی در حد این مَثَل معروف "نابینا و چاه" هم نیست! یعنی اصولا "کاترین" در این داستان حتی نمی توانسته احتمال غرق شدن جاناتان که برای نجات پسرش شتافته است را بدهد!
تازه در صحنه فقط او تنها که نیست. دهها تن دیگر از جمله غریق نجات هایی که بچه را نجات داده اند و جوان را به حال خود رها کرده اند نیز در ساحل حی و حاضر وجود دارند و ایشان نیز ماوقع را نظاره گرند. بدین ترتیب اگر منطق کاملا اشتباه نویسنده را هم بپذیریم که آن غریق نجاتها باید صد برابر بیش از "کاترین" که شنا هم نمیدانید، در مرگ جوان مقصر باشند. چون هم آنها مطمئن بودند که هنوز فردی درون آبهای متلاطم باقی مانده است و هم اساسا کار ایشان شناسایی و "نجات غریق" است و دستکم یک نیمچه شعوری در راه نجات فردی که حدس میزنند از شنا خسته شده از ایشان انتظار میرود!
پس ناواردی ایشان در تشخیص شناگر خسته و سپس تأخیر و اهمال شان در نجات وی باید دلیل غرق شدن جاناتان خسته باشد و نه سکوت "کاترین". کسی که سکوتش می تواند ناشی از نگرانی زیاد برای محافظت از فرزند تازه از آب گرفته شده اش باشد یا ندادن احتمال اینکه اصلا جوان قرار است در آن آب غرق شود، بدلیل اینکه او میداند نه تنها آن جوان شنا کردن میداند بلکه انقدر هم جسارت داشته تا برای نجات فرزندش، "خودش به میل خودش" بشتابد.
بعد اصلا فارغ از تمام این اصول منطقی، مهمترین چیز حرص در بیاور داستان اینست که شما مدام از خود میپرسید که آیا خواننده گان این کتاب بی منطق، منجمله پدر جاناتان که جلوتر در می یابیم بواسطه اطلاعات غلط همین کتاب، درصدد انتقام از کاترین و خانواده اش برمی آید! نباید لااقل یکبار از خود بپرسند که "این نویسنده اساسا این اطلاعات را از کجا آورده است؟!" او مگر در ذهن و خیال کاترین بوده که بداند او از روی عمد فریاد کمک برای جاناتان نکشیده است؟! مگر میشود اینهمه بی منطقی را در قرن ارتباطات تحمل کرد؟
خلاصه بنا براین مفروضات فوق، داستان کتاب درون سریال "سلب مسئولیت Disclaimer" و در طول آن خود سریال که بر این پایه بنا شده است، بالکل تُهی از منطق است و حیف وقت می باشد و چشم.
ولی چرا من به دیدنش ادامه دادم، به این دلیل که میدانستم این تمام ماجرا نیست و این داستان قرار است از یک نظرگاه دیگر هم بیان شود. دل به این خوش داشتم که شاید لااقل در انتها کارگردان و نویسنده که جفتشان یک نفرند؛ بتواند بعضی از خطاهای روایی اش را پوشش دهد، خطای اساسی اش را که میدانستم محال است بپوشاند ولی لااقل دیگر خطاهایش را شاید. اما همان را هم متاسفانه اشتباه فکر میکردم چرا که حتی همین کار ساده را هم کارگردان نتوانست درست انجام دهد.
بگذارید تا داستان سریال را ادامه دهیم:
تا اینجای کار رسیده بودیم که "کاترین" با خواندن آن کتاب کذایی "کاملا غریبه" خیلی بی دلیل و بدون هیچ علتی بسیار برآشفت و هیچ توضیحی هم در همان زمان به شوهرش نداد که اگر میداد اساسا اتفاقات بعدی دیگر نمی افتاد. ولی با اینکارش چنین به بیننده القا شد که کاترین خود را خیلی خیلی در این دو قضیه ی "خیانت" و سپس "مرگ جاناتان" مقصر و گناهکار می داند!
(از اینجا تا قسمت آخر که حقیقت پشت پرده داستان که همانا واقعیتی است که از زبان "کاترین" برملا میشود ما درگیر همین فکر غلط هستیم. فکر غلطی که مسببش نه تعلیق داستان که صددرصد نابلدی و کم خردی آقای "نویسنده و کارگردان" است در نشان دادن یک سری حرکات بسیار اغراق شده و نالازم از کاترین مثل استفراغ کردن وی پس از خواندن کتاب و حرکات عصبی اش در محیط کار و غیره در کنار حرکات عجیب و غیرقابل فهم پسرش نیکولاس و همچنین خورد شدن عجیب شخصیت شوهر کم مایه ی او بدون حتی یک سوال از همسرش. همسری که حداقل ربع قرن با او زندگی کرده بود! آخر مگر ممکن است؟)
باری؛ در سریال می بینیم که کتاب "کاملا غریبه" را مادر جاناتان (نانسی) نوشته است. کسی که یازده سال پس از غرق شدن تنها فرزندش، از غصه از دست دادن او (جاناتان) منزوی میشود و نهایتا سرطان گرفته، میمیرد. و نُه سال پس از مرگ نانسی، همسرش یعنی پدر جاناتان، آن کتاب تایپی را که نانسی در زمان حیات مخفی کرده بود، یافته و آنرا چاپ می کند و با چاپ آن کتاب، همزمان در صدد انتقام از کاترین نیز بر می آید! همان کسی که او بر اساس اطلاعات کتاب که لابد پیش خود می انگارد بر نانسی وحی شده است؛ عامل مرگ پسر و همسرش میداند. پس او ابتدا تصمیم میگیرد ابتدا نیکلاس پسر کاترین را در قصاص مرگ جاناتان از بین ببرد و نهایتا خود کاترین را هم هلاک کند در تقاص مرگ همسرش نانسی غیب گو!
پس او کتاب چاپ شده را میان اعضای خانواده کاترین و سپس تمام همکارانشان پخش می کند تا آبروی کاترین [خیانتکار قاتل!؟ به زعم خویش] را ببرد. کاترین هم همانطور که بالاتر گفتم، با حرکات عجیب و غریبش که باز میگویم نمیفهمیم واقعا از چه منطقی نشات گرفته، بر این بی آبرویی کذایی صحه میگذارد و همه نیز با خواندن کتاب او را طرد میکنند[?!]. کاترین خیلی آبکی و بیخودی هم از محل کارش اخراج میشود و هم شوهر و پسرش وی را مطرود میکنند.
البته اطلاعات شوهر او تنها از خواندن کتاب نیامده است!
در سریال می بینیم که مادر جاناتان که علاقه پسرش به عکاسی را میدانسته است، قبل از سفر تفریحی وی به ایتالیا برایش یک دوربین نیکُن حرفه ای میخرد و جاناتان عشق عکاسی هم از هر فرصتی برای عکسبرداری استفاده میکند، حتی از لحظه ی برخورد با کاترین و پسرش در ساحل ایتالیا و لحظاتی هم از آغوشی اش با کاترین. اصلا نانسی مادر جاناتان به واسطه چاپ همین نگاتیوهای دوربین اوست که این داستان "کاملا غریبه" را در خیال خود پردازش کرده، تایپ میکند.
نانسی و شوهرش برای شناسایی جسد جاناتن به ایتالیا میروند. باز ما در اینجا هرگز نمیفهمیم چرا هنگام مراجعت نانسی و شوهرش از ایتالیا پس از تشخیص جسد جاناتان، با اینکه پلیس ایتالیا نام و نشان کاترین را که در عکسهای دوربین جاناتان هم بود به وی می دهد، نانسی در لندن در همانزمان بسراغ کاترین نمیرود تا حقیقت را از زبان او جویا شود. چرا واقعا؟!! این هم یکی از گافهای بد داستان یا همان مشکلات منطق روایی است چون بالطبع هرکس دیگری بود، دستکم سراغی از آن غریبه موجود در آخرین عکسهای پسرش میگرفت.
حتی در یک روند منطقی، این پلیس است که باید اینکار را انجام دهد. ما هیچوقت نفهمیدیم "اسکاتلند یارد" چرا در این داستان بصورت درداوری غایب است؟! چرا هیچ تحقیقی در خصوص علت مرگ شهروندشان در ایتالیا نکردند؟ مگر میشود؟
بهرحال حتی اگر به عدم حضور پلیس که البته جای سوالی اساسی و متین است نیز گیر زیادی ندهیم؛ ولی باز دلیل اینکه مادر و پدر جاناتان در همان ایام بسراغ کاترین نرفتند و نانسی میگذارد چندین سال بعد از واقعه، زمانیکه دیگر داشت از سرطان قبض روح میشد، سراغ کاترین میرود خیلی عجیب و غیر قابل فهم است!
حالا چرا سالها بعد میرود؟! چون نویسنده ی باهوش سریال ما می خواهد بعدا اینطور توجیه بیاورد که کاترین بخاطر مریضی شدید نانسی، قصه ی واقعی آن شب را برای او شرح نداده است! (عجب دلیل مضحک و تأسف انگیزی)...بگذریم...
پس تا اینجا دانستیم که نانسی (مادر جاناتان) از روی عکسهای اروتیکی که پسرش در شب قبل از مرگ بر روی تخت اتاق کاترین از وی گرفته با ذهن الکن خود تمام این قصه ی "کاملا غریبه" را رویاپردازی کرده و نوشته است و چندین سال بعد که همسر پیرش آن کتاب تایپ شده را پیدا می کند، همزمان آن عکس های اروتیک را هم می یابد و یک کپی از آنها را برای شوهر کاترین هم میفرستد تا وی را متقاعد کند و همزمان نسبت به خیانت کاترین، خشمگین تر!
سرتان را بیخود درد نیاورم، روایت به همین سیاق عجیب میگذرد تا میرسیم به قسمت اخر سریال که "نیکولاس" پسر کاترین که اکنون 25 ساله است، از طریق پدر جاناتان که خود را در نقش یک دوست اینترنتی ناشناس جا زده و با او در یک پلتفرم مجازی چت کرده و عکسها را برایش فرستاده است، به قضیه ی رابطه مادرش با جاناتان پی می برد و از خشم با زیاده روی کردن در استعمال مواد مخدر، یک سکته خفیف مغزی کرده، به حالت اغما در بیمارستان بستری میشود. از آنطرف هم کاترین سراغ پیرمرد میرود تا داستان آن شب کذایی ملاقات با جاناتان (خیانت) و دلیل مرگ وی را برای پیرمرد تعریف کند.
کاترین برای اولین بار برای ما و پیرمرد فاش میسازد که در حقیقت این او نبوده است که جاناتان را اغوا کرده و با دلبری او را به سمت اتاق خود کشانیده است، بلکه کاملا برعکس این "جاناتان" بوده که از غفلت کاترین در جاگذاشتن کلید روی درب اتاق هتل استفاده کرده و در آن شب مخوف، مخفیانه وارد اتاق هتل کاترین میشود. جاناتان ابتدا با تهدید توسط چاقو و به قتل رساندن پسر کوچک کاترین (که در اتاق همجوار خواب بوده است)، کاترین را وادار به اطاعت فرامین شرورانه اش می کند و با ادامه دادن به تهدید؛ ابتدا آن عکسهای اروتیک را از کاترین میگیرد و سپس با خشن ترین حالت، سه ساعت و نیم به کاترین بیچاره تجاوز کرده و سپس رهایش می کند.
در تعریف قضایای آن شب؛ از اینجا به بعد نیز باز ما یک گاف بزرگ روایی در خط سیر داستان داریم! چون لااقل من اصلا نمیفهمم که چرا و به چه دلیل عقلی در صبح همان شب وحشتناک، کاترین بجای رفتن به اداره پلیس و تعریف کردن ماجرا برای ایشان و دستگیر کردن جاناتان متجاوز؛ تصمیم میگیرد به لب ساحل برود!! (اصلا انگار نه انگار که شب قبلش تا حد مرگ زجر کشیده است) و تازه در ساحل برای پسرش یک قایق پلاستیکی هم بخرد که بچه با آن به دریا برود.
خلاصه ما چه انگشت به دهان و هاج و واج از این حرکات ابلهانه کاترین بمانیم و چه نه، او اینکار را میکند و باقی داستان را هم که خودتان میدانید: کاترین لالا می کند. بچه با قایقش به دریا می رود. دریا طوفانی میشود. تمام افراد ساحل و غریق نجاتها از صحنه روزگار برای دقایقی محو میشوند!، کاترین از خوب میپرد. بدنبال بچه می دود. فریاد کمک کمک! سر میدهد. جاناتان، "Rapist" ی که همین شب قبل مادر همان بچه را تهدید به مرگ کرده بود، ناگهان در قامت یک "سوپرمن" ظاهر میشود و برای نجات بچه می شتابد!؟ همه افراد شمول غریق نجاتها که بیخودی غیب شده بودند، یکهوئی ظاهر میشوند! بچه نجات می یابد و همه با هم میگذارند تا جاناتان تجاوزگر در دریا خفه شود!
پیرمرد با سعه صدر به داستان کاترین گوش می دهد اما نهایتا با قصه او قانع نمیشود و آنرا قبول نمی کند. و با چیز خور کردن، (ریختن داروی خواب آور به ماگ چای او) کاترین را میخواباند و راهی بیمارستانی که نیکولاس در آن بستری ست شده تا نقشه شوم خود را که تزریق آمپول سمی به نیکولاس و قتل اوست را عملی کند!
در اینجا میبینیم که [باز هم گاف!] کارکنان بیمارستان که گویی جملگی هالو و نفهم تشریف دارند صبح اول وقت به پیرمرد اجازه ملاقات با نیکولاس که در بخش ویژه بستری است را می دهند! حالا اینکه این همان پیرمردی که یکبار دیگر هم به همان بیمارستان رفته بوده و با حمله کاترین زخمی هم شده بود و کاترین به کارکنان بیمارستان هشدار داده بوده که این پیرمرد نه تنها آشنای بیمار نیست که تازه خطرناک هم هست و این ها... هم که لابد اصلا برای کارکنان بیمارستان مهم نیست. این هشدارهای کاترین همه فقط میگیرد به موی کادر درمان یا عصب بیننده ی عاقل و شاکی سریال!!
خلاصه در اوج شور و قله هیجان داستان، هنگامیکه پیرمرد سوزن آمپول سمی خود را به سمت گردن نیکولاس میبرد، نیکولاس همزمان با ناله ای میگوید "مامان"! و این "مامان" گفتن نیکولاس همان و بصورتی برق آسا، حلول روح عیسای ناصری به جسم او همان!! یعنی آدم کف بر فَم میشود هنگامیکه میبیند که فقط با یک "مامان"، پیرمردی که تمام وجودش را انتقام و کینه و نفرت فرا گرفته است، ناگهان تبدیل به "سانتاکلوز" مهربانی میشود که سریعا "کامینگ تو تاون" میکند!😉
او در این لحظه نه تنها از خون پسر میگذرد که از زمین و زمان و دوست و آشنا هم عذرخواهی میکند و قصه ی ما "فیلمهندی وار" به خوبی و خوشی به انتهایش نزدیک میشود!
البته کارگردان قصه برای اینکه گندی که تا اینجای کار با این داستان "فشل" زده است را به منتها درجه خود برساند، یک سورپرایز دیگر هم برای ما دارد! یک صحنه بغایت نالازم و بشدت مسخره و غیر قابل قبول که در انتهای کار قرار است به ما پند اخلاقی هم بدهد!
آن صحنه به این شکل رقم میخورد که در هنگامیکه شوهر کاترین پس از شنیدن داستان واقعی همسرش می آید تا از او بابت قضاوت خطایش طلب بخشش کند، او مثل اکثر آدمها که در این شرایط عذرخواهی را می پذیرند؛ نه تنها این معذرت خواهی همسر را با این توجیه مسخره که «تویی که حال فهمیدی من در آمیزش اجباری (تجاوز) زجر کشیده ام و خوشحال شده ای که من خیانت نکرده ام پس طلب بخشش می کنی، بیاد بیاور زمانی را که فکر میکردی من از درآمیختن با او لذت برده ام و به همین خاطر مرا طرد کردی، پس تو نمی توانی شوهر ایده آلی برای من باشی. چون زجر من برایت به از لذت من بود!!» قبول نمی کند؛ بلکه پس از بیش از بیست و پنج سال زندگی مشترک، از او طلاق هم میگیرد، تا شاید درس عبرتی باشد برای باقی شوهرها که اگر زمانی فهمیدند که زنشان خیانت کرده و زن بجای توضیح، مشوش و پریشان حال هم بشود و هیچ توضیحی هم ندهد؛ هرگز خم به ابروی مبارک خویش نیاورند و یکوقت مبادا به همسر خویش خرده بگیرند؛ که اینکار خیلی عیب است و حتی مستوجب عقوبت و متارکه نیز می باشد!
ها ها ها... این مینی سریال فاجعه آمیز در تمام زوایا با این پیام خنده آور و همچنین شادی کاترین از ارتباط گرفتن با پسر شفا یافته اش که قرار است به سمت یک زندگی سراسر گل و بلبل بدون حضور بابا جون برود، به سمت صفحه ی تاریک تیتراژ پایانی خود می رود.
الحق که این سریال تلویزیونی "دیزستری" بود در نوع خود بی نظیر! فقط حیف از "کیت بلانشت" و "کوین کلاین" بازیگران نخبه برای بازی کردن در چنین اثر ضعیفی. فی الواقع اگر این دو در این مینی سریال ایفای نقش نمیکردند، من اصلا توصیه نمیکردم آنرا ببینید ولی چون این دو در نقشهایشان بسیار عالی ظاهر شدند و همچنین در خصوص دیدن یک مثالی عالی از نقش فوق العاده مهم منطق در ادبیات و اثار هنری، توصیه میکنم حتما این سریال را ببینید.
و باز در اینجا برای علاقه مندان به منطق، بد ندیدم که در این وبلاگ یک تعریف هم از خود کلید واژه "منطق" ارائه دهم که مبحثمان کامل گردد. پس در پُست بعد حتما مبادرت به این کار کرده و پیشنهاد می کنم که آنرا هم از دست ندهید چون من خودم بشخصه چنین تعریف جامع و کاملی از "معنی منطق" در هیچ کجا ندیده ام.
آرزومندم که سرحال، سرخوش و قبراق باشید و همواره منطقی بمانید...
///////////////////////
**- چنان با این خیانت کاترین در اتمسفر داستان شنیع و غیرعادی برخورد میشود که تو خیال میکنی این اتفاق در کشوری جهان سومی و مذهبی مانند ایران یا افغانستان رخ داده که تحمل زن خیانتکار برای شوهرش و جامعه بی حد سنگین باشد و یا اصلا متصور نباشد؛ به طوری که حتی کار در بسیاری مواقع در اینگونه جوامع، غیر از طرد و پرخاش، به جرح و قتل هم میرسد. در حالیکه داستان در جهان غرب که روابط زن و مرد به نسبت بسیار آزادتر است اتفاق می افتد و فرضا طبق آمارCNBC، سی و پنج درصد شوهران آمریکایی، زنان خیانتکار خود را می بخشند؛ تازه آمریکایی که جامعه بسته تری از لحاظ آزادیهای جنسی به نسبت اروپا دارد و احتمالا این آمار در اروپا بالاتر است. (گرچه این خطای چندان بزرگی در این سریال نیست و براحتی میتوان در قیاس با سایر گافهای بزرگ داستان از کنارش چشم بسته عبور کرد).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر