به مثال خود باز گردیم: مارکس درست مثل همان آشپزمفروض ما چاره را درآن می بیند که اگربخواهد نتیجه مطلوبی
از اصلاح جامعه بگیرد، باید با یک عدد کفگیر، کتلت را زیر و رو نماید. یعنی ساده ترین راه ممکنه و به عنوان دیگر عدم ریشه یابی شعله و خنک کردن بخش تحتانی یا پرولترها. که البته این عمل زیرو رو کردن را نیز ایشان با محرک انقلاب میسر می دانند. انقلاب پرولتاریا با کفگیر مارکس! از آنجایی که من نیز قبول دارم که جامعه بشری هماره به این شکل بوده که قشر پایینی جامعه همیشه آسیب پذیر بوده است لااقل در کمیت؛ اما من اگر قرار بود جای مارکس، آشپز آن کتلت باشم، سعی می کردم شعله را خاموش کنم! زیرا به نظر من شکل هرمی جامعه را نمی توان از آن گرفت. چرا که این از خصلتهای محتمل و محتوم اجتماع است که چنین شکلی داشته باشد: همانگونه که مجبوریم اکسیژن به خون برسانیم؛ به همان شکل هم مجبوریم که دیگر اجبارها و محدودیت هایمان را نیز پذیرا باشیم. همان گونه که نمی توانیم با پرش، حتی به بالای درختی برویم ( حال نمی گویم مریخ !!) ومجبوریم که پرش محدود داشته باشیم، همانطور هم مجبوریم بپذیریم که نظامهای انسانی تشکیل شده است از اربابها و رعیتها، خدایگانها و بندگان، فرمانده ها و فرمانبرها، رئسا و زیردستان، کارفرماها و کارگران، مزد ده ها و مزد بگیرها، نخبه ها و توده ها و بطور کلی برنامه ریزان و مجریان که همیشه نسبت اولی به دومی بسیار کمتر بوده است. بحث اصلاً بر سر ارزش گذاری این فرم و شکل نیست، زیرا که ما مجاز به این ارزش گذاری نیستیم. همانطور که مجاز به ارزش گذاری اینکه چرا ما مثلاً دو پا داریم و صد پا نداریم و همینطور ارزش گذاری اینکه چرا عمرمان محدود است نیستیم! . حال اصلاً به این نتیجه رسیدیم که ما بایست عمری نامحدود داشته باشیم یا باید با چشم بر هم زدنی، به خواسته هایمان برسیم؛ حال چه باید بکنیم؟! تنها کاری که از دستمان در این زمینه ساخته است، نگاشتن داستانهای تخیلی است. پس ما سیستم کارفرما یا کارگزار و کارگر را نمی توانیم از بعد کثرت وارونه نماییم. یعنی باید درک کنیم که هیچگاه این واقعه رخ نخواهد داد که سطح پایینی جامعه، یا همان پرولترهای مد نظر مارکس، بیایند و سطح بالا را اشغال کنند. اصلاً تصورش هم برای من سخت است چه رسد به عملی شدن آن! این چیزی که من می گویم، دید دترمینیستی به قضایا نیست بلکه کاملاً برعکس، دیدی نسبی است. این نسبیت به نظرم در تئوری کمونیزم نیست. مانیفست ، شعله را محتوم می داند و تعویض مراکز قدرت و سرمایه از بورژوا به پرولتر را محقق . حالیا که عملاً درست برعکس است! دید نسبی به ما یاد می دهد که این شعله است که محار شدنیست و تعویض مراکز قدرت ، غیر ممکن است.انقلابها یا همان تلاش برای وارونگی ساختار قدرت، همیشه نوعی کنوکسیون در عناصر قدرت بوده است که بین نخبگان انقلابی و عنصر دولت قبلی واقع شده است.. حال اگر این انقلابیون ، خود از اقشار بسیار پایین جامعه نیز بوده باشند، وقتی در جایگاه ثروت و قدرت قرار می گیرند، دیگر همان فقیر سابق نمی مانند. سریع شیفت کرده ، تبدیل به سرمایه دار و یا بورژوای جدیدی گشته اند. این ماهیت شخص است که سریع عوض می شود نه ماهیت سیستم . حتی اگر شخص بخواهد گذشته خویش را به یاد آورد و همان ماهیت قبلی را در حین قدرت و ثروت حفظ کند، این سیستم است که او را حذف می نماید. شاید بتوان به مهاتما گاندی و امیلیانو زاپاتا اشاره کرد. این نتورام گود سه یا و نوستیانو کارانتزا نبودند که این دو انقلابی را حذف کردند بلکه این سیستم بود که برای حفظ خود، عناصر نامطلوبش را از خود راند. وقتی شما در موضع قدرت قرار می گیرید، برای حفظ آن مجبورید همان عملیاتی را اجرا نمایید که روزگاری خود به خاطر تنفر از آن و در راه مبارزه با آن جانفشانی و انقلاب کردید. اما اکنون که بر قدرت تکیه زدید، این شمائید که فقط جایتان با همان عنصر نامطلوب عوض شده است. راه همان راه است. تازه به دلیل آنکه عناصر قبلی سیستم، به مرحله ثبات رسیده بودند و شما تازه در شروع فعل هستید، غالباً ظلم شما نسبت به عناصر اجتماع به مراتب، بیشتر و خشن تر است.برای همین منظور هم هست که انقلاب، فرزندانش را یکی یکی می خورد تا به ثبات سیستماتیک برسد که البته این ثبات باز نمونه همان ثبات قبل از انقلاب خواهد بود! ذکر این نکته را در اینجا لازم می دانم که هدفی که من از بیان جبر سیستم های اجتماعی آمر و مأمور عنوان می کنم، این نیست که این سیستم را ظالمانه می دانم؛ یا از آن به عنوان ستم تاریخی که بر نوع بشر رفته یاد می کنم. این قضیه اصلاً شکایت برانگیز نیست! همانطور که وقتی کسی با یک قلب، دو دست و دو پا به دنیا می آید شکایتی ندارد و یا شگفت زده نمیشود. این قضیه نیز دقیقاً بر همان اساس است . یعنی چیزی که هست، هست! ابتدا این حکم به ظاهر ساده را باید قبول نمائیم وگرنه با طبیعت بشر سر لج بازی داریم که این لجاجت هرگز ما را اقناع نمی نماید چرا که گریزی از آن نداریم. باید به دنبال قسمتهایی از این سیستم بشری بود که قابل اصلاح و دخل و تصرف است. یعنی همان عیب یابی سیستم و نه وارونه کردن اساس سیستم!! این همان سعی در کاهش و به صورت ایده آل قضیه، خاموش نمودن شعله در مثال مطروحه ماست. این مواد اطفاء گر آتش روی توده عملگر، همانا تعیین و تضمین رفاه در جامعه است که غرض اصلی ما نیز پی بردن به مصادیق همین رفاه است. یعنی باید با کفگیرمان این هرم را تعدیل کنیم (کفگیر در اینجا سیستمهای نوین اقتصادی است مثل کاهش و افزایش بهره بانکها، اشتغال زایی و غیره که وارد ریز آن نمی شویم) یعنی به شکلی که در دیاگرام 1 است نزدیک کنیم و همزمان نیز با اجرای بند بند مصادیق رفاه، شعله را کم کم مهار کنیم تا هم تلاش مذبوحانه در وارونه نمودن اساس جامعه نکرده باشیم و هم جامعه را به سمت اعتدال پیش برده باشیم(...ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر