تصور کن که خورشـیدی زحرمت بی نیاز هستی
تصور کن که چون مام
زمین اوج هنر
هستی
تصور کن که چون
جنگل ز نعمت بی نیاز هستی
تصور کن که
چون کوهی سرت برآسمان هستی
تصور کن که چون دریا ز شوکت بی نیاز هستی
تصور کن که
باد هستی تو آزادی ، رها هستی
تصور کن که آبـی وز طراوت بی نیاز
هستی
تصور کن که
رودهستی به جریان تو نمود هستی
تصور کن که
رعدی از صلابت بی نیاز هستی
تصور کن که سروی
و ز سبزی کامکار هستی
تصور کن که
چون گل از لطافت بی نیاز
هستی
تصور کن که
چون آتش حرارت در روان هستی
تصور کن که
سنگی و ز طاقت
بی نیاز هستی
تصور کن که
بارانی به نا پاکی دوا هستی
تصور کن که
موجی وز اجازت بی نیاز هستی
تصور کن که
دانشمندی و دریـای
علم هستی
تصور کن که
چون پرتو ز سرعت بی نیازهستی
تصور کن که چون
حاتم سخاوت را نماد هستی
تصور کن که چون مادر ز
الفت بی نیازهستی
تصور کن که معروف
و رئیس سازمان هستی
تصور کن که چون
اختر ز کثرت بی نیاز هستی
تصور کن که
جمشیدی و دنیا را به جام هستی
تصور کن که چون رستم ز قدرت بی نیاز هستی
تصور کن که فرهادی تو الگوی تلاش
هستی
تصور کن که
شیرین ی ز منـت بی نیاز
هستی
تصور کن که
سینایی و در
فکر شـفا هستی
تصور کن که
سقراطی ز حکمت بی نیاز هستی
تصور کن که
چون سعدی دقیق ونکته یاب هستی
تصور کن که چون
حافظ زشهرت بی نیازهستی
تصور کن که چون صوفی زهفت دولت رهاهستی
تصور کن که
شاهی و ز حشمت بی نیاز هستی
تصور کن که
داوودی به صوتت نامدار هستی
تصور کن که
بیل گیتسی ز ثروت بی نیاز هستی
تصور کن که بی دینی
ز لاطائل خلاص هستی
تصور کن که حلاجـــی
ز جرعت بی نیاز هستی
تصور کن که
تا داری نفس در خاک پاک هستی
تصور کن که شاد
هستی خلاصه بی نیاز هستی
تصور کن ؛ که این هستی به هست تو شود هستی
و هرگز نیست گر باشد ز هستت بی نیاز هستی