تا کی می بایست به دنبال یار گشت؟ تا کجا باید به خواهش دوپامین رفت و حیران گشت؟! یک دم جستجو، یک دم به ظاهر یافت عشق واقعی و جاودانی، دمی محبت دو سویه و سپس دیود وار و آری طبق معمول داغ فراغ از پس خشم و حیرت و فرستادن چندین باره لعنت به خود به خاطر خبط و گمراهی و دست آخر تنفر و باری جستجوی دوباره و یافت عشق حقیقی و پروسه از سر نو.
چرا نباید از رو رفت؟ مشخص است تا حدودی. آقا این هورمونها نمی گذارند انسان زندگیش را بکند! اینست ثمره مرد بودن و مردانگی، ثمره تستسترون و البته نتیجه خواست برای یافت تناسب. آیا تناسب محال است؟ به نظرمن که جوابش مثبت است. یا زود باید به هر کیس پیش آمده خودت را بچسبانی و پس از عروج هوس تو هم خروج از قفس کنی، یا تا فهمیدی زن چه شکلیست باید اقارب به بند تزویج سنتی آویزانت کنند تا یک وقت چشم خردت باز نشود تا بد را از خوب باز شناسی و هماره رسالت زندگیت را در سیر کردن شکمهای گوگوریهای ریز و بامزه با نام فرزندان ببینی و اصلاً انگار نه انگار که یک زمانی تو فردی مستقل زاده شده بودی (البته از ثمره همان نوع جفت گیری غیر لازم و بی علتی که خودت نیز اکنون تجربه اش کردی)!
و یا چونان دیوانه ای به رنگ من دائم به دنبال هم فاز بگردی و جز علافی ذهنت در این خصوص خوشه دیگری نچینی. واقعاً برنامه خسته کننده و احمقانه ایست، به گمانم. هر سه مورد را می گویم. اولی زنباره ات میکند و مغزت را نیز چون پروستاتت کهنه می نماید و پیر، با دومی هم شدید می شوی درگیر از بابت مسئولیت های سنگین و خطیرکه حتی فکرش را هم نمی کردی و بالطبع نبوغی می طلبد بی نظیرحفظ فرایند طبیعی رشد فکری و سومی هم که با سیکلهای سه گانه "عشق، تحیر و نفرت" هر از گاهی به سراغت می آید تا بلکه کمی عذابت دهد. لا اقل این آخری مزیتش اینست که بین هر سیکل عاطفی می توان به سراغ شعور هم رفت و نوازشش کرد و از خواب ناز بیدارش نمود بلکه طبق معمول همو لذت واقعی زندگی را نشانت دهد در حالت فرادا.
ولی آیا به واقع نمی توان چاره ای جست. من تنها چیزی که واقعاً در برخورد با آن اعتراف به نفهمی کامل و قاطع می کنم زن است. خوانندگان عزیز، خانمها، آقایان من در سن سی و یک سالگی هنوز نفهمیده ام که زن چیست. از مرد چه می خواهد و از زندگی نیز. هر که میداند این حقیر را نیز بیاگاهد پلیز!
به مهر برخورد می کنی باور نمی کند و به حساب هوس زود گذر از طلب بدنش می گذارد و روی همین پنداشت غلط، مهر واقعی بر تو روا نمی دارد. در اینجا خلق الساعه این سؤال متبادر می شود به ذهن که این درست که محبت مردان تالی هوس است اما چرا باید زودگذر باشد؟!
اگر بی تفاوت باشی و کول هی به سمتت می آید تا به او محبت کنی و مهر بورزی (ادامه مهر ورزی را دوباره از سر خط پاراگراف بالا بخوانید).
اگر به خشم برخورد کنی از تو میگریزد تا وقتی بی تفاوت شدی دوباره باز گردد و وادارت کند به مهر! ( ببخشید اگر مجبور می شوید این بند را دایره وار مطالعه کنید) اگر سرتان گیج رفت نگران نباشید که تازه شده اید مثل خود من.
موارد بالا رفتار غالب زنان جوان و زیبا ست که خب، اگر تو نباشی به درک که نیستی. هزاران پسر جوان برازنده تر از تو دور و برشان ریخته که بدو محبت تام روا دارند و متقابلا ایشان هی ناز مدام.
اما برسیم به زنان کمتر مورد توجه؛ یا شوی از سر گذرانده و یا سن از حد گذرانده و یا روی از کف بداده و یا هر سه. در اینجاست که محبت تو بهتر لمس می شود البته به شرطی که مردی مقبول و مورد طبع باشی وگرنه باز با یاد زمان تین ایجری با تو برخورد میشود. اما خدا نکند که هم مقبول باشی و هم معقول و هم دروس ترم همخوابگی را با نمرات عالی پاس کرده باشی، آنگاه است که گر مهر بورزی و یا نورزی ، خشن باشی و یا نباشی ، کول باشی و یا نباشی؛ مورد هجوم مسلسل وار درخواست های ایشان مبنی بر آویزان شدن دائم یا ازدواج حلال؟! قرار میگیری تا زین پس شغل جدید بادی گاردی را نیز به دیگر مشاغلت بیفزایی.
اینجاست که یا باید فرار را برقرار ترجیح دهی و توبه نمایی سخت ازغلطی که مرتکب شدی ویا غالبا اگر جوان و خام باشی با یک <اوکی> سرنوشت دیگری برای خود رقم زنی که چون لغزش از پس چرخش ناگهانی محتوم است و وابسته است به سرعت دوران، منطق ریاضیات میگوید که عاقبت جالبی انتظار چرخنده را نمی کشد در این زمان.
اما واریانت های دیگری هم متاسفانه در نوبت خوابیده اند: اگر برای سرکارعلیه که یک یا دو و یا هر سه شرایط سه گانه فوق الذکر را داراست مرکبی مناسب جهت سواری یافت نشد؛ یا باید فمینیست شد و متنفر از مردان که همه چون ومپایرها در صدد مکیدن خون فرشتگان مستقر در خاک (زنان) هستند و یا برعکس، پراستیتیوت شد و به مردان چونان اسکناس هایی هیجان انگیز نگریست و سپس گریست از بابت عدم بخت مساعد و نبود امکان تبدیل گشتن به پرنسسی شخیص؟
و منی که ای ...هر چند وقت یک بار مرتکب ماجراجویی تحلیل مناسبات آدمها می شوم سخت در عجب که چرا می بایست اینچنین بود؟ آیا نمی توان از همان سنین ناز در سقف پرواز، دمی فرود آمده طی مسیر کرد و یا لااقل از آن بالاها بعض اوقات زمین را هم مشاهده کرد؟ نمیتوان برای تفریح و تعویض مزاج هم که شده، مثلا زبانم لال همه را همانند و همگون ندید و به یک چوب نراند؟ نمی توان محک آگاهی را گاهی برای سرگرمی هم که شده به میان آورد برای برگزیدن و انتخاب؟ نمی شود با وجود داشتن هزاران دلداده، از سرخوشی مفرط دست شست و به یک فرد لایق از میانشان دل بست و در نزد او غرور را به کناری نهاد ودرعوض بی تکلف و شاد زیست؟ اینها و ده ها سؤال بی جواب از این دست سبب شده که من اندازه یک سر سوزن نیز نتوانم زن را درک کنم.
یکی، یک روز برایت میمیرد که لزومی نداشت؛ همو فردای همان روز تو را حتی آدم محسوب نمیکند که این یکی دیگر واقعا لزومی نداشت! یکی هر روز خواهش دارد که کاری کنی که هر روز ببینی اش، هر روز و هر روز، در منزل، در پارک، در خیابان، در فروشگاه... و این هر روزها چقدر زود بیماری روزمرگی و کلیشه ای شدن را مسبب است و فراری می طلبد منطقی یا خشونتی احساسی. آن یکی با سیل گریه از تو خواستار توجه بیمارگونه است و دیگری در همان برهه زمانی گریه ات را در می آورد تا بلکه توجه نماید به تو. یکی ... بگذریم.
بدین ترتیب کاملاً مشهود است که عدم خوشبختی و رضایت غالب مردم در زندگی مشترک آتی شان نتیجه همین رابطه های سطحی و ابلهانه اولیه است. متأسفم که این رامی گویم اما ای کاش زنها اینگونه نبودند. دنیای قشنگ تری میداشتیم به نظرم و البته ای کاش مردان نیز.
ولی حالا که این ای کاشها گویی فقط در مضحک قلمی ها یا فیلمهای خیالی ژانر قابل تحقق است و بس؛ پس یا باید زنباره بود، یا زن گیر و یا چون بنده در چرخه های مذکور درگیر. چرا که در هر صورت مرد بی وجود زن حتی نمی تواند مرد باشد چه رسد به آدم! پس چه بخواهیم وچه نخواهیم باید با وجود تمام موارد فوق باز به سراغشان برویم و مثل اینکه گریز معقول دیگری نداریم. ای هورمونهای ناقلا...
بله، دیگر زمان آن رسیده که بلند شوم و بروم به سوی سیکل بعدی. فقط امیدوارم فاصله زنگ های تفریح بین سیکلها را حتی المقدور زیاد کنم تا بلکه از مغزم نیز بهره ای هرچند ناچیز برده باشم.
تابستان 1384