جستجوی این وبلاگ

۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

پرگشودن به خیال (سرزمین بجواز)

تو این دیار زیبا

تو مأمن کازاخها*

یه آدمی نشسته

ازغُصه دست شسته

داره هوای پرواز

به سرزمین "بجواز"...

به جایی که پلنگاش

آرومترن ز میشاش

باریکه های آباش

وصلن همه به دریاش

جغداش روزام بیدارن

شب مردمش به کارن

همه با هم ندارن

بذر امید میکارن

چرنده هاشون خوش خو

پهن هاشونم خوش بو

دلا همه بهاره

باغا پر از اناره

قله ها توی ابره

بالاشم هس ستاره

وقتیکه زد سپیده

خروسه هنوز خوابیده

باغبون اونجا شاهه

صورتا مثل ماهه

لباسا رنگین کمون

فکرا رنگ آسمون                                               

خوراکها همه تازه ن

سوسکاشونم، چه ناز ن!

مست به ضرب سازن

سرها به کلی بازن

ماشینا دود نمی دن

آشغال به رود نمی دن

زندون مال قدیماس

جاش حالا توی فیلماس

ترسم یه جور افسونس

خشم  نمیدونن چی هس

فحش بزرگ اونجا

خساست هست و ریا

کسی فکر بهشت نیست

پس ندارن تروریست

نشون رشد و فرهنگ

نه فحشه، نه دود، نه جنگ

قانون از گل اومده

اصل یک: طراوته

کشور ندیدم اونجا

نه پاسپورتی نه ویزا

همه جا مال همس

تا میخوای بکش نفس

مسافرت آزاده

سرکشی حد باده

سالما دین ندارن

دینداراشون بیمارن

ولی پس از مداوا

زودی میشن سر به را

آدما با حیوونا

حرف میزنن با ایما

زبونشون یکی نیس

اما دلاشون یکیس

عدالت اونجا جرمه

پس کاراشون رو فرمه

بلد نیستن خیانت

از بس دیدن محبت

سخنرانی، موزیکه

حرفا همه ریتمیکه

بچه که دنیا میاد

طبلا صداش در میاد

بی گریه و بی فریاد

با خنده دنیا میاد

(این دنیا که نمیاد

چرا کُنه جیغ و داد؟)

دخترا نازکن نیستن

مردونه پات وامیستن

پسرها چشم و دل سیر

پی خوشی با تدبیر

عاقله زنها کم گو

عاقله مردا پُرمو

پیرا چه زن چه مردش

زنده دل و پُر کشش

وقتی کسی میمیره

بوی گند نمیگیره

تبدیل میشه زود به خاک

باد میبرش به افلاک

مُردن یه جورحالته

انسان با اون راحته

هر کی به حدش زنده س

بعد هم که خاطرش هس

نگه میدارن نشاط

حتی با مرگ و وفات

خلاصه در رفاهن

بی لشگر و سپاهن ...

فکر منم که اونجاس

تنم مهم نیس کجاس

پیش همون سرزمین

همون جای دلنشین

جایی که نیستش انگار

تو کله مه اون بیدار

(که این خودش کافیه

مگه فرقی هم داره؟)

دنیای "هست" همینطور

باز تو سرم خورده دور

اینم بی فکر من نیست

یعنی شناختنی نیست

چه واقعی چه رؤیا

میمیرم واسه اونجا

اونجا فکرم آزاده

دارم خودم اراده

چون من ساختم اونجا را 

اسممو گذاشتن خدا

اما نمی پرستن

منو، مردم نخواستن

منم نخواستم اونجا

بشم یه فرمانروا

فقط خلقشون کردم

کاری دیگه نکردم

نماینده نذاشتم

جای خودم نکاشتم

چرا کنم من ویرون

زندگیشون با فرمون

طبیعتشون که هست

چرا هوا کنن دست؟

از من نشونی بخوان

وقتی میدونن کُجان 

برای من اون دیار

یه مأمنه و یه یار

من ازونا ممنونم

که میگذارن بمونم

اما فقط بهر حال

نه انقلابِ احوال

اینه که کار ندارم

به کارشون؛ بیکارم!؟

اگر بیرونم کنن

از خودشون برونن

دلم به کی خوش باشه؟

فکرم کجا رها شه؟

تو این دنیای واهی؟

که پُرِ از خودخواهی؟

کجا بره خیالم؟

پرواز کنه یه عالم؟:

"به کی بگم الاغها

عارف ترن ز ماها

کجا بگم مگس ها

یا پشه ها و کک ها

مزاحمت ندارن

بسکه ملاها دارن

کی دیده چند تا حیوون

بجنگن سر ایمون؟

کجا بوده که میشی

بشه آمر کیشی؟

کِی بوده که پلنگی

بده دستور جنگی؟

کی شنیده گوسفنده

آدم کشته با خنده؟

گاوه کجای دنیا

کشته خبرنگارها

بزغاله کِی ممکنه

کشور گشایی کنه؟

کِی گوساله قات زده؟

دس به مهمات زده؟

خوکه بود تو منجلاب

میزد زن بد حجاب؟

یا قتل زنجیره ای

انجام میداد بعبعی؟!"

اینها همون حیوونان

که یا خوراک ماهان

یا بهشون فحش میدیم

یا بهشون هُش میگیم

اما خودامون انگار

پاکیم و گـُـنده افگار

اشرف مخلوقاتیمو

آقای کائناتیمو

بزرگای زمینیمو

سرور کهکشونیمو...

اما ازونجا که من

غول نیستم یا سوپرمن

یه آدم عادیم

کوچیکم و خاکیم

این صفاتو نمی خوام

دیگه کافیه درام

این بازی دیگه بسه

خستم ازش، خسّه

دنیای نوی خودم

حرف نداره بیش و کم

هر چی اراده کنم

دو سوته خلق میکنم

اکثرن توش شادیه

تا حدش آزادیه

فقیر و پولدار داره

اما بسته به کاره

هر کی تنبل نباشه

میتونه پولدار باشه

فقیرا با پولدارا

اصلا ندارن دعوا

همه به عشق فردا

پیکاشون میره بالا!

آزاده جشن، عیش ونوش

آخوند بیمار نیس توش

ضدحال اونجا داریم

جنگ و جدال نداریم

تضاد واسه قشنگیش

واسه دنیای رنگیش

واسه جلای رؤیام

واسه مردم دنیام

توش فت و فراوونه

درک اونم آسونه

من بسیار راضیم

که توی این بازیم

نه بازی گردون منم

نه دارم باشون صنم

فقط همین که دارم

تو دنیاشون راه میرم

واسم یه دنیا سوده

حد آرزوم بوده                                                   

بیشتر چیزی نمی خوام

همینقد بسه برام

کاری ندارین باهام؟

پس می پرم تو رؤیام


* کازاخ : به کسی اطلاق میشود که از قبیله و شهر و دیار خود مهاجرت میکند و به مکان و مردمی دیگر متصل میشود که این مهاجرت غالبا از ظلم و بیداد نشأت میگیرد.