این چند خط را تقدیم کسانی میدارم که ناراحتند از دست حاکمان که با محدود کردن هر چه بیشتر آزادی مردمان دربند وطن تحت عنوان "حجاب بازی"، می پندارند که با انجام این بازیها میتوانند بزرگ شوند!
+
+
این حجاب چیست؟ خنده!؟
شرم چیست؟
نام آن مرد است؟
آنکه زد برلباس خود پاگون؟
آنکه خندد به ریش افلاطون؟
آنکه بندد به فرقش عمامه؟
دین ؛ یعنی ببند و محوش کن!؟
مغز خود را؛ همانکه گم گشته
در سری سخت تر ز یک صخره؟
فکر چیست؟ آنکه مرده در بستر؟
بستری از ذغال و خاکستر
عقده ای در هزاره سوم
چادری از فضاحت و پنبه؟....
این حجاب؛ شرم هست بر سر
توشه ای از تبار ضحاک است
مُهری از تیره عمر دارد
درد سختی ست جای درمانگر
یک پلیدی به نفش زیبنده.
این مهم را ز قصه دانستم:
"حُجب جبری خانم حاجی
در بَرِ شوی، سازدش قدیس
لیک در وقت غیبت حاجی
می سپارد بدن به بیگانه"
گر چه امروز روز حجب و ریا ست!
لیک پیوند مار با شانه
اتصالی بذاته مهجور است
نیستی برقرار و پاینده
روی این اصل وانه آنان را
تا که تازند همچو ایکاروس*
رو به سوی ستاره مشرق
بال و پر میدهند خویش از دست
و بود این به نفع کاشانه**
//////////////////////////////////////
* - ایکاروس
پسر دایدالوس در اساطیر یونانی که با بالهای مومی قصد بلند پروازی به خورشید را
داشت که نزدیکی اش به خورشید همان و آب شدن مومهای بالش همان
** - ایران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر