زمانی در جوانی زیر یک بار
روانی ناشی از فقر مخاطب بر خودم بانگی زدم مهلک که هی! بر پا که
تنهایی بس است دیگر تو باید پول سازی بس فراوان حال با هر قیمتی
زیرا بدون آن کسی بهر سلامت هم جوابی خوش
نمی دارد، کسی پیشت نمی آید ز تو حرفی نمی خواهد؛ کلامی، داستانی، نکته نغزی
ز تو هرگز نمی جوید. نمی پوید ز تو اسرار انسان را، نمی پرسد ز تو از درک تاریخ و
ز دانش وز تجارب های انسانی که خواندی تو ز مابین ورقهای
کتاب آبرومندان؛ ز بهر جستجوی راه های کشف
آیینی که انسان را بگرداند به رؤیایش که البت هست آن زیستن به دنیایی سراسر راحت و شایسته و بایسته و دور از مصیبت، بیشتر صلح و صفا اما به منطق و نه از روی جهالت های روزافزون که
می بینیم در این ایام تحت نام مجعول "مدرنیته" که در واقع همان پسرفت عظمی در سیاست، دوستی با خانواده،
جامعه هم عشق و اخلاق است!
کسی حتی برای رفع دلتنگی و از خودرفتگی و سرکشی خویش هم
گشته برای دفع غصه نیز راه از تو نمی جوید که: «ای کَل! گر تو غمهامان شفا
بودی ازآن بس نیکتر می بود سرِ خویشت دوا بودی! برو اول برای خویشتن چندی بنا کن محفلی
قابل، بخر تو مرکبی لوکس و مهیا کن بساط عیش و نوشی تا که ما نوباوگان عشق و سرمستی همان یاران خالص،
صادق و پیوسته و مخلص به نزدت آمده، سازیم بهرت لحظه های شادمانه و بدان سان است که ما به گوش جان خود سخنهایت ببلعیم و کلامت را چو میخی بر سر فرق عزیز خویش با پتکی بکوبیم و بجوئیم و بپوئیم و ... بلی قس
علیهذا...»
ولی گفتم دوباره با خودم از چه پریشانی؟ تویی که بهتر از هر کس
شناسی وضع خود را لااقل می دانی هر جایی که رفتی، پای ماندی، سایه ات حتی ز
فرسنگها هویدا شد؛ همان موقع به ناگه پول و ثروت گویی دیوی آتشین دیده، رمیده، سخت
ترسان و گریزان شد! و گفتم زیر لب با خود: «تلاش کم نکردم من، خودم شاهد به
پیش عقل و وجدانم که کم جهدی نکردم از برای یافتش؛ اما نمی دانم چرا پول دوستی با من
نمی دارد، نمی دانم ولی شاید سبب آنست که من تنها، فقط تنها وجود و یاری اش خواهم، غلامی اش نمی تابم که با هر خدعه و شیادی و پشت هم اندازی ست وی را من به چنگ آرم و یا شاید طبیعت طبق تشخیصش نخواهد هم به من عقلی روا دارد و هم ثروت که فعلاً ارزش
درک دوتایش را ندارم من» و این را هم بگویم من: همینک هم و هم تا روز آخر دست خود را من، ز کوشش از برای جستجوی مال و ثروت از ره معقول نمی شویم و از بیکاری و تن پروری و ذکر غصه هم که می دانید بیزارم!
خلاصه، الغرض بحثم ز تنهایی و یاد دوستان بود و در این اثنا تعمق بود
مابین بدست آوردن مال و درآمد با هر آنچه رندی
و مکرست، با دوز و کلک بهر تجمع کردن یاران و لختی سرخوشی و
دوری از افکار همیشگی ام در ارتباط با یافتن راهی برای راحتی و نیک روزی تمام مردم دنیا که: «این مردم چه
کردند در قبال تو که ملزم میکنی خود را
کنی خرج نظر، غمهای آنان را؟!»
و یا اینکه کنم طی، باقی عمرم همین گونه که طی
کردم به مقدار قلیلی یار همدل، پول
و امکانات و دارایی ولی دور از غم و غصه و با وجدانی آسوده و آن آرامش روحی که هر ثانیه اش این روزها نرخی برابر باهزاران تن
طلا دارد.
همین شد که شعورم گفت با من که تو ای مهرداد! چه بهتر کز برایت نیست
آنگونه رفیقانی که فهمت را نمی خواهند و قصدت را نمی خوانند و تنها آنچه می جویند ظاهر باشد و مکنت، حساب
بانکی و ماشین و منزلگاه شخصی، مال و اموال و منالت را. مبارک باد بر
تو ای پسر، تنهایی و دوری از این جمع سراسر خدعه و نیرنگ؛ خوشا بر حال تو اینک که در
این جو وانفسای انسانی که هر سویش به اشکالی شود ختم و نداند آدمی ره را کدامین سوی می پوید؛ تو در اندیشه ات داری به سهم
خویش راه حل!
همین را تو نگه دار و بعمرت دائما آموز و سنتز کن. بدان تا عمر تو باقیست، متاعی داری از هر حیث ارزشمند که کمتر
آدمی این روزها بُرده از آن سهمی.
و گر روزی
به نزد تو درآمد کنجکاوی، خواستاری و پژوهش خواه دانایی، بکن تقسیم با او توشه خود را، متاعت را ببخش و از خوشی پرگیر و شادی کن...
و گر نامد کسی بر در،
تو باز هم شاد و خرم باش، زیرا مطمئنی که به هنگام وداع از این جهان، بودی از آن معدود انسانها که
فهمیدند بهر چه به این دنیا خرامیدند و شادی را از آن نوع عمیقش را چطور میشد
پدید آورد در دنیا و با آن خانه
ای خوش ساخت و تا روزی که سهمت هست در آن بیت خرم زیست و از کوچکترین ذرات آن منزل به قدر کهکشانی، سود و لذت بُرد.