ما بی خبرانه پی زجر طبیعت ایم
پس زعیش و نوش خود، به چمن بی محبت ایم
تا هست سبزه زار و دمن بی تفاوت ایم
با دیدگان سرد ، زمین را نظاره ایم
انگار اوست مجرم و ما هم عدالت ایم!
دائم شبانه روز از او در نهایت ایم
اما به وقت خرج نظر بی مروت ایم
در کوه و دامنش مدام بهره میبریم
لیکن به وقت ترک ، موجدان آفت ایم
هرگز به مام خاک توجه نمیکنیم
نسبت به آب نیز چه بی مهر و الفت ایم
گر باز به عصیان خود اصرار بورزیم
خواهیم دید مورد قهریم و نفرت ایم
چون کشتی طوفان زده گیج و مشوش ایم
چون قاتل محکوم به مرگی به نوبت ایم
از ترس زلزله ست که بی خواب وخور شویم
وز غرش رعدی به سما غرق وحشت ایم
با خیزش دریاست که بی خانمان شویم
وز تند باد و سیل به هر سو به ذلت ایم
پس حال بباید نمود ، فکر به تعلیم
از بهر خویش هم شده ، چون با سیاست ایم
با عشق و محبت به طبیعت نظر کنیم
گر خواستار نرمی و لطف طبیعت ایم